توضیح حکمتیست: متنی که در زیر میخوانید قطعه ای از بخشی از یک جزوه مفصل منصور حکمت در نقد «لیبرالیسم چپ» و بطور مشخص سازمان «وحدت کمونیستی» است. وحدت کمونیستی سازمانی بود که منشاء آن به جناح چپ جبهه ملی می رسید و دارای گرایشات تروتسکیستی بود. منصور حکمت در نقد این جریان کوشید تا در پایه ای ترین سطح فلسفی و متدولوژیک و همچنین در درک از انقلاب و وظایف حزب انقلابی به قول خودش با «روزیونیسم مدرن» تسویه حساب کند. بعدها منصور حکمت این تعبیر روزیونیسم «تجدید نظر طلبی» را اساسا رد کرد و مفهوم «کمونیسم بورژوایی» را بکار برد.
وی تشخیص داد که جریاناتی مانند کمونیسم روسی، ماٸوایسم، تروتسکیسم و غیره فقط «انحراف» در مارکسیسم و صرفا «تجدید نظر» در آن نیستند بلکه جنبش های طبقات دیگر هستند که زیر لوای مارکسیسم حرف خودشان را می زنند. جنبش های غیر کارگری و بورژوایی هستند که خود را کمونیست می نامند. برای بهتر تعمیم دادن نقد حکمت به این گرایشات در این مطلب، کافی است که هرجا با لغت روزیونیسم روبرو شدید با واژه «کمونیسم بورژوایی» یا «کمونیسم غیر کارگری» جایگزین کنید. در بحث زیر منصور حکمت می کوشد نشان دهد که چگونه شعار «تدارک انقلاب سوسیالیستی» وحدت کمونیستی در واقع هیچ ربطی به انقلاب سوسیالیستی واقعی ندارد و چگونه شعاری برای تدارک ندیدن انقلاب کارگری است. اینجا منصور حکمت وجوهی از تٸوری مارکس در مورد تحولات تاریخی، نقش زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی، نقش اراده و پراتیک توده های انسانی را توضیح می دهد و دیدگاه های دترمینیستی، تکامل گرایانه و تاریخ پرستی کمونیسم بورژوایی را به نقد می کشد. دیدگاهی که می کوشد ماتریالیسم مارکس را به ابتذال بکشاند و رابطه خطی و مکانیکی بین آن زیربنا و این روبنا برقرار کند و پراتیک انقلابی انسان های زنده را خط بزند. برای خواندن کل جزوه بهتر است به سایت منصور حکمت مراجعه کرد. این نوشته اول بار تحت عنوان «در نقد وحدت کمونیستی، آناتومی لیبرالیسم چپ» در نشریه «بسوی سوسیالیسم» دوره دوم، شماره یک، شهریور ۱۳۶۳ به چاپ رسید.
.....
اکنون که خواص جدولبندى متافيزيکى انواع انقلابات و تعريف تله ئولوژيک آنها را مشاهده کرديم، بايد به نکته ديگرى بپردازيم. وقتى انقلاب سوسياليستى اينچنين در قفسه مجزا و در قالب ايده آليزه شده آسمانى اش قرار داده شد و عملاً به آخرت موکول شد، وحدت کمونيستى انجام اين انقلاب را از عهده کارگر و زحمتکش برميدارد و اين وظيفه را تماماً بر عهده فلاسفه ميگذارد (باشد که از کارگران على العموم ميخواهد تا خود را به چنين فيلسوفانى بدل کنند). تصوير وحدت کمونيستى از انقلاب سوسياليستى يک تصوير کتابى دست دوم و سراپا فيلسوفمآبانه است. برداشتى که نه آموزش مارکس، بلکه ميراث تحريفات «انستيتو مارکس و انگلس و لنين» اتحاد شوروى است. وحدت کمونيستى ميگويد انقلاب سوسياليستى انقلابى آگاهانه است. اين گفته به تعبيرى درست است، اما نه به تعبير وحدت کمونيستى. در دست وحدت کمونيستى، صفت «آگاهانه» به يکى ديگر از سنگهايى تبديل ميشود که عملاً بر سر راه انقلاب سوسياليستى انداخته شده است. اين انقلاب از چه لحاظ آگاهانه است؟ وحدت کمونيستى پاسخ ميدهد:
«انقلاب سوسياليستى اولين انقلاب در تاريخ جهان است که پس از انکشاف سرمايه دارى، بر مبناى آگاهى طبقه استثمارشونده نسبت به وضع خود و شناخت از کليات نظام آينده (دانش سوسياليستى) و بدست طبقه استثمارشونده براى از بين بردن عدم تجانس رشد نيروهاى مولده و مناسبات توليدى انجام ميگيرد و منجر به سيادت طبقه استثمارشونده ميشود تا بتواند آن روابط توليدى (و اجتماعى) راکه خواست طبقاتى او و ضرورت تاريخ است مستقر کند.»
(همانجا صفحه ١٧- پرانتزها در اصل است)
اينکه انقلاب سوسياليستى مستلزم آن است که طبقه کارگر به ناگزيرى اوضاع فلاکتبار خود در جامعه سرمايهدارى پى برده باشد کاملاً درست است (هر چند وحدت کمونيستى دقيقاً اين را نميگويد. آگاهى طبقه استثمارشونده نسبت به «وضع خود»، هنوز جا را براى بسيارى توقعات تئوريک ناموجه از طبقه کارگر باز ميگذارد). اما انتظار «دانش سوسياليستى» از طبقه (به مفهوم عام آن) بيجاست. وحدت کمونيستى، که در هيچيک از متون مورد مراجعه ما مرز، و در عين حال رابطه متقابل، تودهها و پيشروان طبقه کارگر را در نظر نگرفته است. اين مساله را درک نميکند که وقوف به کليات نظام آينده و يا «دانش سوسياليستى «کل و يا حتى اکثريت طبقه کارگر پيش شرط انقلاب نيست. بلکه آگاهى و وقوف اقليت قابل توجه، متشکل و صاحب نفوذ طبقه، يعنى پيشروان آن ضرورى است. بهر رو اين نکات هنوز در مقايسه با اظهارات بعدى وحدت کمونيستى جزئى بشمار ميروند. وحدت کمونيستى ميگويد که انقلاب سوسياليستى از آنرو آگاهانه است که «بدست طبقه استثمارشونده و براى از بين بردن عدم تجانس نيروهاى مولده و مناسبات توليدى انجام ميگيرد. «اين گفته ميراث همان تعاريف متافيزيکى و تله ئولوژيک پيشين و بيانگر عجز کامل وحدت کمونيستى از درک ديناميسم واقعى حرکت تودهها در يک انقلاب سوسياليستى است. مارکس ابداً تئورى خود را بر توقع اين درجه «وقوف» از جانب طبقه استثمارشونده متکى نکرده است. او مرز خود را با اين مفسرين متافيزيسين تئوريهاى خويش از قبل ترسيم کرده است:
«در مرحله معينى از توسعه خود، نيروهاى مولده مادى جامعه با روابط توليدى موجود و يا به عبارت ديگر (که صرفاً بيان حقوقى همان است) با مناسبات مالکيتى که اين نيروها پيشتر در چهارچوب آن عمل ميکرده اند، در تناقض قرار ميگيرند. اين [روابط توليدى با مناسبات مالکيت موجود] از قالبى براى توسعه نيروهاى مولده به مانعى بر سر راه آنها بدل ميشوند. آنگاه دوره اى از انقلابات اجتماعى آغاز ميگردد. با تحول زيربناى اقتصادى، کل روبناى عظيم نيز، دير يا زود، متحول ميشود. در بررسى اينگونه تحولات بايد همواره ميان تحول مادى شرايط اقتصادى توليد، که با دقت علوم طبيعى قابل تبيين است [ازيکسو] و آن اشکال حقوقى، سياسى، مذهبى، هنرى، و فلسفى و بطور خلاصه ايدئولوژيکى که انسانها در قالب آن از اين تناقض آگاه ميشوند و با مبارزه خود يکسره اش ميکنند [از سوى ديگر] تميز قائل شد. همانطور که نظر ما درباره يک فرد متکى بر آنچه او درباره خود ميگويد نيست، چنين دوره اى از تحول را نيز نميتوانيم بر مبناى آگاهى خود آن [دوره] قضاوت کنيم. برعکس خود اين آگاهى است که ميبايد بر مبناى تضادهاى زندگى مادى، بر مبناى تناقض ميان نيروهاى مولده اجتماعى و مناسبات توليدى توضيح داده شود».
(مارکس، پيشگفتار به نقد اقتصاد سياسى، تأکيدها از ماست)
وحدت کمونيستى دقيقاً اين کليد اصلى درک ديالکتيکى مبارزه طبقاتى را گم کرده است. او بطور کلى تمايز مورد نظر مارکس، ميان مبانى اقتصادى يک انقلاب با اشکال و درجه آگاهى تودههاى انقلاب کننده از اين مبانى را فراموش ميکند. درک اين تمايز شرط لازم شناخت رابطه ديالکتيکى ميان تناقضات مادى و زيربناى جامعه با مبارزه طبقاتى زنده اى است که بر مبناى اين تناقضات و تضادها شکل ميگيرد و در عمل به حل و رفع آنها منجر ميگردد. درک سطوح تجريد در تئورى مارکسيسم شرط پايه اى کاربرد اين تئورى است. آرى مارکسيستها معتقدتد که انقلاب (اجتماعى) زائيده تضاد بنيادى (عدم تجانس!؟) است که ميان سطح تکامل نيروهاى مولده از يکسو و مناسبات توليد از سوى ديگر بوجود ميآيد. اما هيچ مارکسيست جدى اى (يعنى کسى که مارکسيسم اش را از اقتصاد نيکيتين و صادرات نظرى رويزيونيستهاى روسيه و چين نياموخته باشد) را نخواهيد يافت که انقلاب اجتماعى را انقلابى تصوير کند که در آن رفع اين تضاد و «عدم تجانس» به خواست و انگيزه و شعار انسانهاى درگير در انقلاب بدل شده باشد. تا چه رسد به اينکه آگاهى به ضرورت رفع اين تجانس صفت مشخصه يک انقلاب تعريف شود! در حاشيه اضافه ميکنيم که اين درک آکادميستى از انقلاب سوسياليستى خود يکى از چرخ دندههاى دستگاه رويزيونيسم مدرن است که مبارزه انقلابى را مبارزه اى براى رفع «عدم تجانس»، «تکامل تاريخ»، «صنعتى کردن» و قس عليهذا جلوه ميدهد و نسل پس از نسل کارگران را براى خدمت به اين «تکامل تاريخى» به دست شستن از خواستها و مطالبات طبقه خود و حمايت از اين يا آن جناح راست و چپ بورژوازى و خرده بورزواژى از لحاظ تاريخى مترقى «فراميخوانند[٣]. اين ديدگاه در تمام شاخههاى چپ سنتى و رويزيونيست ايران، و از جمله همه کسانى که نسبت خود را به استالين، تروتسکى و مائو ميرسانند، مشترک است. در اين ديدگاه انسانهاى طبقه ما نه انسانهائى زنده که براى رهائى خويش و طبقه خويش ميجنگند، بلکه موجوداتى هستند که تجسم نيروهاى مولده و چرخ دندههاى «تکامل تاريخ» اند. اينان با مبارزه انقلابى نه به مثابه مبارزه انسانهاى زنده در زمان و مکان معين، و با خواستهاى معين، بلکه بقول لنين از ديدگاه موميائىهاى وارفته اى مينگرند که نگران «ابديت» و سرنوشت غائى جهان اند. (راه کارگر، که شاگرد اول اين مکتب منشويکى است، اخيراً، ظاهراً با الهام از دستاوردهاى فنى عصر کامپيوتر، از همين محمل بشرى براى انقلاب هم بى نياز شده و رسماً از «شورش نيروهاى مولده»!! عليه مناسبات توليد سخن مى گويد!)
در مقابل اين برداشت جامد، آزمايشگاهى و پروفسورمآبانه، که وحدت کمونيستى به روشن ترين وجهى آنرا فرموله کرده است، ما در نقل قول کوتاه فوق ازمارکس، با يک تصوير زنده، ملموس و پويا از انقلاب مواجه هستيم. مارکس رابطه ديالکتيکى دقيقى ميان تضادهاى زيربنائى که موجد بحران انقلابى است، با اشکال مشخص مبارزه اى که انسانها (نه به مثابه تئوريسين، فيلسوف و يا قيّم تکامل تاريخى، بلکه بصورت طبقات و تودههاى وسيع استثمارشده و ستم کشيده) بر مبناى اين تضادهاى بنيادى دنبال ميکنند، برقرار ميکند. در هيچ کجاى تاريخ، در هيچ انقلابى، هيچ توده وسيع انسانى آگاهانه براى «رفع عدم تجانس ميان نيروهاى مولده و مناسبات توليدى» به ميدان نيامده و نخواهد آمد. و از اينروست که مارکس از قبل تأکيد ميکند که انقلابات را بر مبناى آگاهى اى که جامعه و طبقات در حال منازعه و توده انقلاب کننده از خود بروز ميدهند قضاوت نکنيد، زيرا در وراى آنچه اينان از انقلاب در ذهن خود دارند، تضادهاى بنيادى اى با حرکت آنها در حال يکسره شدن است. مبارزه براى درهم کوبيدن مناسبات مالکيت فئودالى، که سد راه رشد نيروهاى مولده گشته بود، نه در همين قالب و با شعارهائى به اين مضمون، بلکه با شعار برابرى، برادرى و آزادى در سطح جامعه پديدار شد. حرکت در جهت حل تضادهاى بنيادى اين جامعه، خود را در رشد پديده ملت-کشور، در رشد ناسيوناليسم و ميهن پرستى و تضعيف تعلقات قومى و محلى، در تضعيف مذهب به مثابه يک قدرت سياسى و نهاد اجتماعى و نيز به مثابه يک دستگاه اعتقادى، در مبارزه عليه سلطنت موروثى و مطلقه و مطالبه پارلمان، در مطالبه آزادى تجارت، لغو ديون اربابى، آزادى نقل مکان و اشتغال مزدى رعايا و در دهها خواست و مطالبه ديگر نمايان کرد. مبارزه اى که مابه ازاى فلسفى، علمى و هنرى خود را در تلاقى مکاتب فکرى مختلف بازيافت. جدالى در دهها عرصه و صدها جبهه، تکليف يک تضاد بنيادى را روشن کرد.
مارکس به روشنى ميگويد بايد ميان اين دو سطح در تحليل انقلاب تميز قائل شد. انقلاب را نبايد با آنچه خود (در نقدها، شعارها، تحليلها، مطالبات و غيره) درباره خود ميگويد قضاوت کرد. در انقلاب سوسياليستى اکتبر نيز نه فقط توده مردم انقلابى، بلکه خود حزب پيشرو انقلاب نيز (که تضاد بنيادى را بدقت ميشناخت و در تحليلها و برنامه خود آنرا به وضوح ترسيم کرده بود) نه با شعار و مشغله «رفع عدم تجانس»، بلکه با پيام نان و صلح و آزادى و تمام قدرت به شوراها به پاخاستند. در يک انقلاب سوسياليستى تناقض و «عدم تجانس» زيربناى مورد نظر وحدت کمونيستى خود را در موقعيت ناامن و نابسامان ميليونها انسان؛ نارضايتى وسيع اکثريت مردم، يعنى زحمتکشان، از وضع موجود؛ ضعف مناسبات موجود و طبقه حاکمه در پاسخگويى به خواستهاى عمومى و يا تخفيف بحران اقتصادى و سياسى؛ تصادم هر چه شدت يابنده تر و قطعى تر افکار و اهداف انقلابى با اهداف و افکار ارتجاعى موجود طبقات حاکمه در عرصههاى گوناگون؛ قطبى شدن نيروهاى اجتماعى و حدت يافتن مبارزه طبقاتى در عرصههاى گوناگون؛ افزايش روزافزون نقش قهر در مناقشات روزمره استثمارشوندگان و استثمارگران؛ بى اعتبارشدن و ورشکستگى عملى نهادها و مکانيسمهاى ادارى و قوانين و مقررات و ارزشهاى موجود جامعه بورژوائى؛ ضعف حکومت بورژوازى، اوجگيرى مبارزات اعتراضى و نظاير آن به نمايش ميگذارد. هيچکس، نه کارگر، نه برزگر، نه خانه دار و نه دانشجو با اعتراض به قيد و بندهايى که بر دست و پاى «نيروهاى مولده» است، به مبارزه کشيده نميشود. انسانهاى واقعى، با خواستهاى روشن و مشخص، ناراضى از اوضاع موجود و در جستجوى اوضاع بهتر به ميدان مبارزه پاى ميگذارند. آنچه از اين غليان و تلاطم اجتماعى، يک انقلاب اجتماعى قادر به حل «تضادهاى زيربنايى» ميسازد، وجود عينى اين تضادها به مثابه علت اساسى اين بحران از يکسو و قطبى شدن کل جامعه، له و يا عليه کل مبارزه انقلابى ايست که پرولتارياى سوسياليست براى کسب قدرت سياسى بر عليه بورژوازى دنبال ميکند.
وحدت کمونيستى مرز ميان آگاهى انقلابى تودههاى طبقه کارگر را با مبانى عينى اقتصادى موجود انقلاب سوسياليستى از ميان برميدارد. انقلاب سوسياليستى به انقلابى بدل ميشود که در آن توده انقلاب کننده «آگاهانه» تضاد زيربناى جامعه را به ميان ميکشد و به موضوع علنى انقلاب مبدل ميکند. اين ديگر يک انقلاب واقعى در جهان مادى نيست. چنين انقلابى کار انسانهاى عادى و زمينى نيست، اين انقلاب فلاسفه در جهان تخيل است. تنها در چنين جهانى ميتواند «شرايط ذهنى» معادل آگاهی و فقط آگاهى گرفته شود، «تدارک انقلاب» تنها به رواج عقايد منحصر شود، انقلاب سوسياليستى با تعاريف «جامع و مانع» اينچنين از متن جامعه، از بحران انقلابى و از غليانهاى انقلابى واقعى قرن بيستم مجزا و منفک شود و از دسترس هر جنبش انقلابى که آگاهانه «رفع عدم تجانس» و ارضاى «ضرورت تاريخ» را هدف قرار نداده و تودههاى ميليونى را با همين هدف فوق «علمى» به ميدان نکشيده باشد خارج شود. تنها در چنين جهانى است که هر انقلاب موجود و بالفعل ميتواند با القابى نظير «انقلاب بىنام»، واقعه بينابينى، انقلاب با علامت تعجب و غيره نديده گرفته شود و تلاش کمونيستهاى واقعى در رهبرى جنبشهاى انقلابى، با عبارات پرطمطراق ژرف انديشانه و منزه طلبانه مبنى بر آلوده نکردن خود به رهبرى جنبشهاى «غيرسوسياليستى» تحقير شود. وحدت کمونيستى ميتواند در اين جهان تخيلى خود، انقلاب تخيلى خود را تدارک ببيند، اما هر ناظر خارجى تشخيص ميدهد که به انتظار اينگونه «آگاهانه»، «تميز»، «شسته و رفته» و قاب شده اى نشستن و اميدوار بودن به اينکه با رواج آگاهى روزى خواهد رسيد که تودههاى وسيع با هدف از ميان بردن «عدم تجانس» ميان نيروهاى مولده و مناسبات بورژوائى به ميدان آيند، بقول خود وحدت کمونيستى، «چه علفى» زير پاى فيلسوف ما «سبز خواهد شد». علفى که هرگز زير پاى انسانهاى جدى و سياسى اى نظير پلخانوفها، کائوتسکىها و منشويکها هم سبز نشد. آنکه منتظر رشد توليد و مناسبات سرمايه دارى است، لااقل منتظر يک تحول مادى در جهان مادى است، اما آنکه منتظر انقلاب «آگاهانه» از نوع مورد نظر وحدت کمونيستى است، دل به روياى عارفانه تخيلى بسته است. وحدت کمونيستى انقلاب سوسياليستى و پروسه تحقق آنرا به شيوه اى کاملاً اسکولاستيک، منجمد و اکملگرايانه مسخ ميکند. ماهيت و اهداف انقلاب، نيروى انقلاب کننده، سازمانده انقلاب، اوضاع مساعد براى انقلاب، همه اينها يک به يک از هيات روابط و پديدههاى عينى اى که در طول قرن بيستم بارها بطور مادى وجود پيدا کرده اند خارج شده و حالت معادلات و مفروضات فلسفى و مجردى را بخود ميگيرند که به يک معضل «منطقى» جواب ميدهند. هدف انقلاب از رهائى انسانهاى موجود و حى و حاضر به «تکامل» جامعه بشرى و سوق دادن «تاريخ» به جلو «ارتقاء» داده ميشود. هدف و نتايج انقلاب سوسياليستى از زاويه مورخ فردا، و نه انقلابى امروز، تبيين ميگردد. تمام «ناخالصى»هايى که نشانى از انسان و پراتيک انسانى دارد محو ميگردد تا مکانيک انقلاب سوسياليستى در مجردترين شکل آن خودنمائى کند. همه آن ابعادى از تئورى انقلاب که به انسان و پراتيک انقلابى انسان، رجوع دارد به همت يک ذهن «بيهوده و بيموقع فلسفى» از صحنه جارو ميشود تا در زير آن شماى ساده لوحانه انقلاب سوسياليستى با چهار خط صاف و ساده «آگاهى»، «نيروى مولده»، «عدم تجانس» و «تکامل»، ظاهر شود. نيروى انقلاب کننده، از هيات پرولترهائى که هم امروز در کارخانجات بورژوازى به بردگى مزدى مشغولند، ناراضى اند و به بردگى خود معترضند، خارج ميشوند و شمايل انبوهى از فلاسفه را بخود ميگيرند که با دانش کافى از آينده «ضرورى» جهان، تصميم عالمانه خود مبنى بر رفع «عدم تجانس» زيربنائى و تعمير جهان مطابق فرمول را به مورد اجراء در ميآورند. سازمانده انقلاب از هيات حزب و بين الملل متشکل کننده بهترين عناصر اين بردگان مزدى که ميکوشند همين کارگران موجود را با تبليغ و ترويج و سازماندهى به نيروئى قادر به عمل پيروزمند انقلابى بدل کنند، خارج ميشود و به يک آکادمى علمى تبديل ميشود که انسانهاى ناآگاه را به جمهور بى تناقض خود آگاه ميکند و دست رد بر سينه هر آنکسى ميکوبد که با مشاهده انقلابات «غيرسوسياليستى» وسوسه شود تا راه انقلاب سوسياليستى خود را با ابتکار عمل خود و با بهرهگيرى از بحرانهاى انقلابى موجود هموار کند. و بالاخره اوضاع مساعد جهانى و اوضاع عينى جامعه خارج از ذهن بطور کلى، نه بحرانهاى عميق اقتصادى و سياسى که هر چند صباح بورژوازى حى و حاضر در کشورهاى مختلف جهان با آن روبرو ميگردد، بلکه اوضاعى تصوير ميشود که در آن، از فرط آمادگى شرايط، نه انقلاب کردن، بلکه انقلاب نکردن استعداد و برجستگى ميخواهد.