شبح شوم سرمایه‌دار

مقالات
شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

داستان کوتاه
امان شادکام
فصل بهار است، فصلی که کارگران به دنبال کار اند تا برای اهل و عیال شان خوراک و پوشاک مهیا کنند و چند صباحی چشمان آن‌ها را از تماشای آدم‌های عیاش، پالوده، گل‌های رنگارنگ و فضای غبارآلود شهرکابل محروم نکنند. دختری یک پدر و مادر علیل دارد و یک خواهر و برادر قد و نیم قد. این دختر فوزیه فرزند بزرگ خانواده است و به زعم خویش و بر اساس آیین و فرهنگ جامعه، وی نان‌آور خانه است. فوزیه همیشه مصروف قالین‌بافی است، به تنهایی. خواهر و برادرش توان کار در قالین را ندارد و حتا از توان المک‌زدن قالین عاجز است و چه رسد به شانه زدن. فوزیه در خانه قالین‌های دو متره را کار می‌کند و دقیق و ظریف. اما پول کرایه‌ی قالین، ظرفیت پراخت مصارف خانواده، دواهای پدر و مادر و کرایه‌ی خانه را ندارد. فوزیه با خود در کلنجار است که چه باید کرد؟ چه تصمیم باید گرفت تا از این وضعیت فقر زده‌گی و بیچاره‌گی خلاصی یابد؟

شب خمیر می‌کند و صبح وقت خمیر را بر دوش می‌کشد به نانوایی زنانه می‌رود. به تنور خانه خمیر را می‌گذارد و متوجه می‌شود که قصه گرم است و غیبت چالان. فوزیه باسنش را بالای یک چوب چهار تراش می‌ماند و به قصه‌ای خانم‌ها عاشقانه گوش می‌دهد. زنان از شوهران، دختران و بچه‌های‌شان‌ چهچه می‌کنند. یکی دخترش را چنان توصیف می‌کند که گویی فرشته همان است و دیگری شوهرش را یار و همدم آقای محقق معرفی می‌کند. همین‌طور قصه گرم است و دختر عاشقانه، زنان را به نظاره می‌گیرد. یکی از زنان که خیلی پف و پتاق می‌کرد که بچه‌ام در دفتر محقق کار می‌کند و هر شب با موترهای مختلف به خانه می‌آید، به دختر گفت: دختر! تو چرا اینقدر ساکت و آرام نشسته‌ای؟ چرا گپ نمی‌زنی؟ در کدام کوچه می‌نشینی؟ پدرت چه کار می‌کند؟ دختر را سوال بار کرده بود و دختر حیران مانده بود که جواب کدام سوالش را بدهد. دختر که آکنده از غم و اندوه بود و لب تر کرد و گفت: پدرم بیکار است. همین را گفت و سکوت کرد. زن، به وقاحت خنده‌ی سخره‌آمیز حواله دختر کرد. لحظه‌ی فضای تنورخانه سوت و کور شد و تنها صدای تنفس و پوخ پوخ نانوا و صدای چلپ چلپ نان که به روی تنور قرار می‌گرفت، دیگر صدای در میان نبود. به نظر می‌رسید که بیشتر زنان، از وضعیت زندگی فوزیه آگاهی داشته و تنها کسی که خبر نداشته همان زنی بود که لاف می‌زد. زن لافی از تنور خانه بیرون شد. فوزیه مغموم و افسرده است. گویا خنده‌ی زن بر اندام فوزیه سایه افگنده است. دو باره قصه آغاز شد و زنی در کنار فوزیه می‌آید و جویای احوال پدر و مادر علیلش می‌شود و فوزیه ابراز سلامتی می‌کند و قفل دل‌شان را می‌شکند و از مشکلات که سر راهش است قصه می‌کند. زن، بعد از دلداری، می‌گوید؛ دخترم من در یک گلخانه کار می‌کنم و ماه شش هزار افغانی می‌دهد و در پهلوی شش هزار افغانی بادرنگ، پالک، بادنجان و... به خانه می‌آورم. اگر دلت است به صاحب گلخانه بگویم که شما را هم بیاورم. فوزیه گیج مانده بود که چه بگوید و اگر صبح وقت بیرون برود و شام برگردد، کی برای پدر، مادر و خواهر و برادر قد و نیم قدش نان تهیه کنند؟ فوزیه با دنیای ناامیدی گفت؟ خاله جان! فکر نکنم که رفته بتوانم چون مادر و پدرم مریض است و نمی‌توانم آن‌ها را تنها به خانه رها کنم.
فوزیه به خانه آمد، در واقع گیج و مبهوت بود. ده روز بعد باید کرایه‌ی خانه را پرداخت می‌کرد و در غیر آن صورت صاحب خانه به هشدارش عمل می‌کرد و از خانه بیرون می‌کرد. فوزیه در کنار بستر مادر و پدرش آمد و می‌گوید که من قصد دارم به گلخانه بروم و کرایه‌ی قالین دو متره نمی‌تواند کرایه‌ی خانه و دیگر مصارف را کفاف کند. پدر و مادرش مخالفت نمی‌کنند و در حق‌شان دعا می‌کند. نان چاشت پدر، مادر، خواهر و برادرش را شب پخته می‌کند و به خواهرش یاد می‌دهد که چاشت چطوری گرم کند.
خاله تقریباً 36 سال عمر دارد اما به رویت چهره زن جوان به نظر می‌رسد. صبح وقت با خاله به گلخانه می‌رود. زنان مصروف کار در گلخانه هستند و گلخانه به شدت گرم است و انواع از سبزی‌جات فضای گلخانه را قشنگ و زیبا کرده است. زنان دسته دسته در گوشه و کنار گلخانه مصروف کار هستند. دسته‌ی مصروف کندن بادرنگ است و دسته‌ی هم در فاصله‌سازی گل‌های پیاز و سیر. زنان مقنعه بر سر می‌کنند و دامن‌های‌شان را داخل شلوارشان. زنان صادقانه کار می‌کنند اما هر از گاهی در وقت کار، دوتایی به قصه‌های زنانه نیز مصروف می‌شوند. گاهی از شوهر فلانی حرف می‌زند و گاهی از دختر و بچه‌ی فلانی. هر از گاهی حاجی یعقوب متوجه‌ی قصه‌ی خانم‌ها می‌شود و با صدای خشن فریاد می‌کشد و زنان را فحش و دشنان می‌دهد. گاهی زنان را با القاب ظاهرشان صدا می‌زنند. مثلا اگر زنی فربه است او را کندو صدا می‌زند و اگر زنی شجاع است او را شورنداز و شیطان صدا می‌زند. زنی نیست که در گلخانه لقب نداشته باشد. یکی لقب خوب و دیگر لقب سماجت و زشت. حاجی یعقوب صاحب گلخانه است و یک مرد بورژوا و سرمایه‌دار. خودش همیشه چهچه و فخر می‌فروشد که شما زن‌ها به اندازه‌ی منی پیر مرد کار نمی‌توانید و حیف که شوهران‌تان با همچون شما می‌خوابند. عده‌ی زنان گاهی حاجی را به ملامت می‌گیرد و حاجی را از چنین حرف‌ها قدغن می‌کند؛ اما حرف‌های زنان به حاجی کارکرد نداشت. اما عده‌ی از زنان حرف‌های حاجی را شوخی می‌پنداشت و باور داشت که حاجی می‌خواهد خنده بر لبان‌مان جاری سازد.
خاله؛ فوزیه را به نزد حاجی یعقوب می‌برد و اصرار می‌کند که فوزیه در خانه کارگر ندارد و حتمن استخدام کند. حاجی، فوزیه را استخدام می‌کند و فوزیه هر صبح به گلخانه می‌آید و شام به خانه بر می‌گردد. فوزیه روزبه‌ورز با زنان و دختران گلخانه معرفت پیدا می‌کند و به نتیجه می‌رسد که هیچ یک از این زن‌ها و دخترها، بدون مشکل نیست. یکی شوهرش معتاد است و یکی پدرش. یکی شوهرش در اردوی ملی یا انتحاری شده. چند زن ادعا دارد که به فضل خدا نیازمند کسی نیستیم و بچه‌ها و شوهران‌مان شغل دارند ولی از نشستن در خانه خسته می‌شویم و برای تفریح به گلخانه می‌آییم. حالا کذب و صدق حرف‌های‌شان معلوم نیست. فوزیه در واقع نه برای تفریح می‌رفت و نه برای خوشگذرانی، بلکه به‌خاطر تأمین خارج و مخارج خانواده‌اش می‌رفت و صادقانه کار می‌کرد. حاجی یعقوب، فوزیه را زیر نظر داشت متوجه شده بود که صادقانه کار می‌کند و یک دختر صاف و ساده است. مثل دیگر زنان و دختران وز وز، ویر، ویر نمی‌کند و آرام در کارهایش مصروف هستند. حاجی یعقوب، فوزیه را متفاوت با دیگر دختران، می‌بیند و می‌خواهد بداند که چرا این‎قدر مغموم است همیشه خود را درگوشه‌ی گلخانه می‌گیرد و به غیبت و "قحقح" زنان کاری ندارد. فوزیه کار می‌کرد و خیالش از تأمین خارج و مخارج خانواده‌ش راحت شده بود چون کرایه‌ی یک ماهه‌اش نیازهای یک خانواده‌ی فقیر را تأمین می‌کرد و فکر می‌کرد حقوق ماه پیش رو را بگیرد و پدر و مادرش را به شفاخانه ببرند.
حاجی یعقوب با صدای بلند زنان را به نان خوردن دعوت کرد و آن روز خود حاجی یعقوب در کنار فوزیه نشست و گفت: من امروز در پهلوی دختر نازدانه و دردانه‌ی خود می‌نیشینم. می‌خواهم با دختر گلم نان بخورم. فوزیه لباس‌های ژنده‌گونه بر تن می‌کرد و هیچ‌گاه لباس شنگول و تحریک کننده بر تن نمی‌کرد و به همین خاطر از دور زیاد جذاب به نظر نمی‌رسید. در واقع یک دختر بی‌عرضه و احمق به نظر می‌رسید. در صورتی که فوزیه دختر خوش سیما و محجوب به تمام معنا بود. چشمان خمار و مست کننده داشت. از لبانش طلسم می‌بارید و گونه‌هایش شاهد انشعاب نور سپید بود. برجستگی سینه‌های انارگونه‌اش از نزدیک نمایان بود. حتا پستان‌هایش در زیر پیراهن در مغایر با دیگر دختران و زنان قرار داشت. چنان پستان خرمن‌گونه داشت، هر مردی که در کنارش می‌نشست، مسخ او می‌شد. حاجی یعقوب در اول، فوزیه را دخترش خطاب کرد و بعد از غذا نظرش تغییر کرده بود و مست و خمار شده بود. نمی‌دانم، حاجی یعقوب آن روز چطور نان خورده بود. اما خیس خشتک در کار بود. دین‌داری و عابدی حاجی یعقوب، سر زبان‌های زنان کارگر گلخانه بودند و حاجی را مرد با خدا و با ایمان می‌پنداشت. همه زنان سرکارهای‌شان رفتند و حاجی آن روز نماز نمی‌خواند و به زیبایی و برجستگی‌های فوزیه فکر می‌کند. شاید هم نمی‌توانست که نماز بخواند چون فوزیه در فقدانش جای گرفته بود و عقل و هوشش را مسخ کرده بود. حاجی یعقوب دیگر فرمان و بِریک [تُرمز] نداشت و حاجی بدون بِریک راه می‌رفت. کم‌تر به سراغ زنان کارگر می‌آمد و دیگر آن غرش‌ها و کنش و واکنش‌های دیکتاتورگونه در میان نبود. زنان هم در حیرت بودند که حاجی را چه شده؟ هر از گاهی در مزرعه می‌آمد و مستقیم به نزد فوزیه می‌رفت و نظاره‌گر او بود. حاجی فکر می‌کرد که چطور فوزیه را به دام هوس و خواهشات نفسانی‌اش بکشاند و دمی با او بخوابد. یا هم به شکل قانونی ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد. گاهی پیر مرد به تنهایی می‌نشست و فکرهای عجیب می‌کرد که اگر فوزیه مرا قبول کند، گل‌های گل‌خانه را سنگ‌فرش قدم‌های‌شان کنم و موترهای مُدل بالا را گل پوش.
حاجی دست به کار می‌شود و به زنان احوال می‌دهد که بعد از ظهر حقوق یک ماهه‌ی‌شان را بگیرند. زنان یکی یکی می‌رود حقوق شان را می‌گیرد و بر می‌گردد و تا این‌که نوبت به فوزیه می‌رسد. فوزیه داخل می‌رود و خوش است که حاجی مرا دختر خوانده است. حاجی از فقیر بودن فوزیه آگاهی پیدا کرده بود. این بار ده هزار افغانی داد که پدر و مادرش را به شفاخانه ببرند. فوزیه از یک طرف به دلش خوش است؛ اما به رسم انسانیت و تعارف، پول اضافی را رد می‌کند و حاجی با لحن آرام می‌گوید، به گلخانه کار می‌کنی فعلن پدر و مادرت را تداوی کن و من از حقوق ماه بعدی‌ات کسر می‌کنم. خلاصه چند روزی می‌گذرد و فوزیه پدر و مادرش را به شفاخانه می‌برد و چشم مادرش پرده آورده و باید یک ماه بعد عمل شود. اما پدرش را دوا می‌دهد و توصیه می‌کند بعد از استفاده‌‎ی کامل دوا، دو باره بیاید تا تشخیص شود. یک روز، نزدیک چاشت است و همه زنان مصروف کار. حاجی نزد فوزیه می‌آید و از فوزیه خواهش می‌کند که به جای کار کردن در مزرعه، اتاقش را جاروب بزند و جای نمازی‌اش را آماده کند و برای حاجی نان پخته کند. اما فوزیه دلش نیست و می‌خواهد در مزرعه کار کند. اما همه، وی را به ملامت می‌گیرد و یک دختر متکبر می‌خواند و می‌گوید؛ ای کاش! حاجی با ایمان و با خدا، از یکی از ما، چنین خواهشی کند و ما ملاق زده خدمت حاجی را می‌کنیم. فوزیه قبول می‌کند و هر روز اتاق حاجی را منظم می‌کند و برای حاجی غذا پخته می‌کند؛ اما می‌بیند که آن‎طوری که زنان حاجی را دین‌دار فکر می‌کند، نیست. نقاب پرهیزگاری به صورتش زده از آن برای فریب دیگران استفاده می کند. حاجی یعقوب یک روز به خود جرأت می‌دهد و از فوزیه خواستگاری می‌کند اما فوزیه به تندی رد می‌کند و حاجی را به باد پند و نصیحت می‌گیرد که من جای دخترت هستم و چطور به خودت جرأت چنین عمل را می‌دهی. اما برای حاجی این حرف‌ها معنا نداشت و فقط به هوسش فکر می‌کرد. فوزیه بعد از آن روز به گلخان نرفت. اما حاجی آن خاله را که آورده بود، واسطه قرار داد و دو باره فوزیه را به گلخانه برگرداند. خاله هر روز می‌گفت: او دختر، حاجی خیر تو را می‌خواهد، همرای‌شان ازدواج کن. اگر به فکر خود نیستی به پدر ومادرت فکر کن. حاجی همرایت کمک می‌شود تا پدر و مادرت سلامتی‌اش را دو باره به‌دست بیاورند. فوزیه ترس از حرف‌های خویش و قوم و خانواده‌ی حاجی داشت. خاله می‌گفت: پنهانی با حاجی نکاح کن و هیچ کسی خبر نمی‌شود. اما فوزیه قبول نکرد. خاله نزد حاجی رفت و جواب منفی فوزیه را ابراز کرد. حاجی خشم‌گین شد و دنبال رام کردن فوزیه برآمد.
حاجی این‌بار یک نقشه‌ای عجیب طرح می‌کند. یک روز آفتاب سوزان فضای گلخانه را آتشین کرده و بعد از ظهر آن روز فوزیه را از مزرعه به اتاقش می‌خواهد؛ اما فوزیه، با هراس و بدن مرتعش به اتاق حاجی می‌آید و به محض وارد شدن به اتاق به خاله دستور می‌دهد که زنان را به بهانه‌ی گرمی هوا رخصت کنند. به دستور حاجی یعقوب، دروازه از بیرون قفل می‌شود. عقل حاجی یعقوب بر باد رفته و می‌خواهد گورستان کند. فوزیه می‌بیند که چشمان حاجی قرمز شده و قصد یک کار زشت را دارد. فوزیه می‌گوید: حاجی کاکای به من کار داشتی؟ حاجی یعقوب: دختر زیاد عذر و زاری کردم و قبول نکردی و حال کاری می‌کنم که خودت از من خواستگاری کنی. فوزیه التماس می‌کرد که حاجی کاکای به من دست نزن و من جای دخترت هستم و به دخترت فکر کن. من پدر و مادری مریض دارم و اگر آن‌ها بدانند، سکته‌ی قلبی می‌کنند. اما التماس و فریاد فوزیه برای حاجی بی‌تأثیر بود. نیم ساعت زحمت کشید که بالای فوزیه تجاوز کند اما نتوانست و فوزیه با آخرین توانش مبارزه می‌کرد تا شلوارش را پایین نتواند و از طرفِی همه مفری‌گاه‌ها به روی فوزیه بسته شده بود، بازهم تقلا می‌کرد. در جریان درگیری فیزیکی حاجی و فوزیه، حاجی با مشت حیوانی‌اش شقیقه‌ی فوزیه را نشانه گرفت. با یک ضربه فوزیه به زمین هموار و بی‌هوش شد. حاجی مثل حیوان بالای بدن بی‌تحرک فوزیه افتاد و آلت حیوانی‌اش را خونی کرد و کثافت پیلش را در واژن فوزیه خالی. و خودش را با پشت ولو داد. فوزیه به هوش آمد و دید که حاجی حیوان بودنش را ثابت کرده و هق هق گریه می‌کند. فوزیه به خانه می‌آید و آن شب پلک به پلک نمی‌چسبد و از آینده‌اش نگران‌ است. ناچار به حاجی تن می‌دهد و به شکل قانونی به عقد حاجی در می‌آید. کم کم برای زنان هم ثابت شد که حاجی فوزیه را گرفته و اما کسی جرئت نداشت که به خانواده‌ی حاجی بگوید. ماه‌ها گذشت و زن حاجی یعقوب خبر شد و کسی نمی‌دانست که چه کسی با زنش گفته؟ یک روز زن حاجی با دخترانش به گلخانه آمدند و فوزیه را در پیش روی حاجی و زنان کارگر مورد لت و کوب قرار دادند و حرف‌های زشت و توهین‌آمیز نثار فوزیه کردند و گفتند که به مال و منال ما چشم دوخته و می‌خواهد از گرسنگی و گدایی رهایی یابد؛ اما کور خوانده با زور از حاجی طلاقش را می‌گیرم. اما حاجی سوت و کور است و هیچ حرف ندارد که بگوید. بعد از رفتن زن و دختران حاجی، زنان کارگر در پهلوی فوزیه می‌آیند و هر کدام‌شان ملامت می‌کند و می‌گویند؛ او دختر شرم نشدی که با یک پیره‌مرد....، فوزیه ناچار می‌شود ماجرا را به زنان قصه می‌کند و بیشتری زنان باور نمی‌کنند؛ چون حاجی برای زنان قداست داشت. حاجی ناچار می‌شود، برای فوزیه و خانواده‌اش یک حویلی می‌گیرد و فوزیه دیگر به گلخانه نمی‌رود و باردار می‌شود و ماجرا را به شکل دروغ به مادر و پدر علیلش بازگو می‌کند و اظهار می‌کند که حاجی به من زیاد کمک کرد و من مدیون حاجی بودم که از ایشان پرستاری کنم.
فوزیه، یک پسر به دنیا می‌آورد و حاجی غمگین است و فوزیه سعی می‌کند با حاجی کنار بیاید. حاجی به خانواده‌اش گفته بود که من آن زن را طلاق دادم اما این دروغش عمر طلانی نداشت و خانواده‌اش بالایش فشار آورد که یا آن زنکه بی همه چیز یا ما اعضای فامیلت. یکی را انتخاب کن. حاجی با یک حرکت حیوان صفتش زندگی یک خانواده‌ی طبقه‌ی کارگر را به خاک ذلت نشانده بود واندوه و غم را نثارشان. این فوزیه‌ی کارگر است که قربانی عیاشی و بی‌شرفی حاجی سرمایه‌دار می‌شود. حاجی یعقوب، فوزیه‌ی بیچاره را طلاق می‌دهد و کودک که سه ماه می‌شود از پستان مادرش شیر می‌مکد او را از مادرش جدا می‌کند. فوزیه در میان آتش و آب غلتک می‌خورد و اشک سیل‌آسا جاری می‌کند. حالا پدر و مادر مریض و رنجورش، فوزیه را دلداری می‌دهند. فوزیه اشتباهی نکرده بود که خودش را سرزنش می‌کرد، بلکه او قربانی سرمایه‌دار شده بود. زن حاجی یعقوب در گلخانه در محضر همه‌ی زنان کارگران گلخانه گفته بود؛ کدام قانون می‌پذیرد که یک انسان با خر ازدواج کند. همه‌ی زنان کارگر ناخن جویده بودند چون زن حاجی، کارگران را خر گفته بود و سرمایه‌داران را انسان. حرف‌های زن حاجی، در گوش و مغز فوزیه بلند گو شده بود و هر لحظه او را به پتیاره می‌گرفت. به قول مارکس، سرمایه‌داران دشمن انسانیت است. حاجی و خانواده‌ای حاجی یگانه دشمن انسانیت است که نمی‌شود در هیچ دادگاهی پرونده‌اش را بررسی کرد. فوزیه قربانی سرمایه‌دار شد.