رامی ابو جموس یادداشت های روزانه خود را برای «اوریان ۲۱» می نویسد. او که بنیانگذار «غزه پرس» - دفتری که در ترجمه و کارهای دیگر به روزنامه نگاران غربی کمک می کند- است، ناگزیر شده با همسر و پسر دو سال و نیمه اش ولید، آپارتمان خود در شهر غزه را ترک نماید و اکنون به طور مشترک با یک خانواده دیگر، در آپارتمان ۲ اتاق خوابه ای سکونت دارد. او رویداد های روزانه خود و غزه ای های رفح، که در این منطقه بینوا و پرجمعیت گیرافتاده اند را برای انتشار در «اوریان ۲۱» می نویسد:
نویسنده: RAMI ABOU JAMOUS
ترجمه از فرانسه شهباز نخعی
19 آوريل 2024
سه شنبه ۹ آوریل ۲۰۲۴
در این بامداد سه شنبه فرد جدیدی در میان کسانی که برای کسب خبر می آمدند بود. او مردی حدود ۳۰ ساله بود که به تازگی از زندان اسرائیلی ها آزاد شده است. او را محمد می نامیم، چون نمی خواهد که هویتش افشاء شود. او یکی از ۱۶ هزار غزه ای بوده که پیش از جنگ مجوز کارکردن در اسرائیل را داشتند.
او داستان خود را برای من گفت. هنگام حرف زدن، گاه چند لحظه درحالی که اشک به چشم داشت، سکوت می کرد. وقتی به دست هایش نگاه کردم، آثار زخم هایی خونین بر آنها دیدم. او گفت: «آنها دستبندهای پلاستیکی را چنان سفت می بستند که از دست هایم خون می ریخت». او حتی در پاشنه پاها هم جای زخم داشت.
محمد می خواهد که داستانش شنیده شود. این شما و این روایت او:
من از سپتامبر ۲۰۲۲ در عکا اسرائیل در یک کارخانه تیرهای چراغ برق کار می کردم. برای به دست آوردن این کار به یک واسطه مراجعه کرده بودم که در عبری «کابلان» نامیده می شود. مثل بیشتر موارد، او یک فلسطینی تبعه اسرائیل بود. کارفرمای اسرائیلی پول را به او می پرداخت و او حقوق مرا پس از کسر حق واسطه گری خود می داد.
هر روز ۳۵۰ شِکِل (۸۷ یورو) دستمزد می گرفتم. ۶ ماه در اسرائیل ماندم. بعد گاه به گاه چند روزی به غزه می آمدم. در این حین، اجازه کارم تمدید شد و باز به اسرائیل رفتم. ترجیح می دادم رفت و آمد زیاد نداشته باشم تا بتوانم بیشتر پس انداز کنم چون این احتمال وجود داشت که اسرائیل اجازه کارم را تمدید نکند.
«ناگهان، صدای حرف زدن به عبری شنیده شد»
۵ اکتبر به اسرائیل بازگشتم. روز ۷ اکتبر کارفرما به من و دیگر کارگران اهل غزه گفت که کار باید متوقف شود و از واسطه خواست که ما را به رام الله در ساحل غربی رود اردن ببرد. در آنجا واسطه به ما گفت: «شما در خاک فلسطین هستید، هرکار می خواهید بکنید». در ابتدا با ما به خوبی برخورد شد، همبستگی وجود داشت. بعد، نیروهای امنیت پیشگیرانه فلسطین دنبال ما آمدند. آنها نمی خواستند که ما در رام الله بمانیم و گفتند که ما را به اریحا می برند. ما نمی خواستیم به آنجا برویم چون بیم داشتیم که به یک پادگان فلسطینی فرستاده شده یا توسط ارتش اسرائیل دستگیر شویم، چون ایستگاه های بازرسی بین راهی زیادی داشتند.
بنابراین فرار کردیم. چه می کردیم ؟ به اردن پناهنده می شدیم ؟ ما باید ۸۰۰۰ دلار به قاچاقچیان می پرداختیم و من این مبلغ را نداشتم. ما در آن زمان می دانستیم که اسرائیلی ها به دنبال همه غزه ای های حاضر در کرانه باختری هستند. مردم از کمک کردن به ما می ترسیدند. من سرانجام نزد یک دوست خانوادگی در قلقیلیه (۱) رفتم. تقریبا ۴ ماه در آنجا ماندم. او مرا همراه دو کارگر دیگر غزه ای در گاراژ یک ساختمان مخفی کرد. دوستم در گاراژ را از بیرون می بست تا چنین وانمود شود که کسی در آن نیست. اما به ما خیانت شد. یک «همکار» اسرائیلی ها به ارتش آن گفت که در آن گاراژ ۳ تن بسرمی برند. ناگهان سرو صدای موتور تعداد زیادی خودرو و حرف زدن به زبان عبری شنیده شد. فهمیدیم که دنبال ما آمده اند.
«به ما دستور دادند کاملا برهنه شویم»
نظامی های اسرائیلی در را شکستند و وارد گاراژ شدند اما ما را نمی یافتند. ما تکان نمی خوردیم. سربازان داشتند برمی گشتند که من صدای کسی را شنیدم که به عربی می گفت: «نروید، آنها آنجا هستند». پس از آن ما را یافتند. فورا ما را زیر رگبار ضربه های مشت و لگد و قنداق تفنگ گرفتند. بعد دستور دادند که کاملا برهنه شویم.
آنها به همه اعضای بدن ما ضربه می زدند. من نگران دو همراهم بودم که بیش از ۶۰ سال داشتند. من عبری خوب نمی دانم. به عربی به آنها گفتم: «چه می خواهید ؟ چرا مرا اینقدر می زنید ؟». پاسخ دادند: «ساکت، ساکت شو، تکان نخور». بعد چشم ها، دست ها و پاهایمان را با دستبند های پلاستیکی بستند.
دست و پایم چنان سفت بسته شده بود که فکر می کردم از بدنم جدا می شود. بعد ما را مثل گوسفند روی زمین کشیدند چون با پابند نمی توانستیم راه برویم. ما را در یک اتوبوس یا جیپ، درست نمی دانم چون همچنان چشم بند داشتم، انداختند. دیگر نمی توانستم نفس بکشم. حس می کردم دارم می میرم.
«می خواهم آنقدر تحقیرت کنم که همه عمر بیاد داشته باشی»
نمی دانم ما را به کجا بردند. فقط زیرشلواری به پا داشتیم. ما را به نوعی کلبه بردند، دست و پایمان را باز کردند و چشم بند را برداشتند. مردی به عربی گفت: «لباست را در بیار!». من چیزی جز زیرشلواری به تن نداشتم. او گفت آن را پایین بکشم و بچرخم.
درحالی که کاملا لخت بودم از پشتم فیلم برداری کردند. من فریاد می کشیدم: «چه می خواهید ؟ چرا این کار را می کنید ؟ می خواهید مرا بکشید ؟ بکشید !». یکی از آنها پاسخ داد: «نه، نمی خواهم ترا بکشم. می خواهم آنقدر تحقیرت کنم که همه عمر به یاد داشته باشی. این لحظه ها را فراموش نکن». سپس دستبند، پابند و چشم بند ها را محکم بستند تاحدی که مچ هایم را قطع می کرد.
چندی بعد ما را سوار یک اتوبوس کردند که چند بار متوقف شد و در هر توقف ما را در مکانی متفاوت پیاده می کردند و کتک می زدند. این کار تمام روز طول کشید. در توقف آخر، چند تانک دور محلی را احاطه کرده و نوعی زندان درست کرده بودند. وادارمان کردند که روی شن ها زانو بزنیم و بازجویی شروع شد: «کارت چه بود ؟ جواز کار را چگونه به دست آورده بودی ؟ کجا کار می کردی ؟». شن ها مثل چاقو به زانو و پاهایم فرو می رفت. در همان محل صدای افرادی، بخصوص زن ها، شنیده می شد: «بس کنید، ناخن هایم را نکشید. به موهایم دست نزنید !». در همه ۲۴ ساعت شبانه روز، صدای شکنجه شدن مردم شنیده می شد.
«بزنید، شلیک کنید، می خواهم بمیرم»
فقط یک تکه کوچک پنیر و یک بطری آب برای ۵ نفر به ما داده شد. پس از شکنجه گذاشتند که بخوابیم. همچنان فقط زیرشلواری تنم بود و دست و پایم هم بسته بود. روی شن ها می خوابیدیم. مثل خوابیدن روی تیغ های کاکتوس بود. اگر تکان می خوردیم یک سرباز به ما لگد می زد.
بعد، آنها مرا ایستاده دربرابر یک دیوار قرار دادند. نزدیک به ۱۲ ساعت ناگزیر بودم دست هایم را بالا نگهدارم. پایین آوردن آنها ممنوع بود. سرباز ها می آمدند و به ما توهین می کردند. اخلاق، ادب و شرم و حیائی وجود نداشت. شروع به لمس کردن ما کردند. من گفتم: «بزنید، بکشید و کارتان را تمام کنید. می خواهم بمیرم».
یک سرباز پاسخ داد: « من مثل تو نیستم، کارم درست است. اگر الان به تو یک هفت تیر بدهم، به من شلیک می کنی چون می خواهی مرا بکشی. اما من ترا نمی کشم. چنان تحقیرت می کنم که همه عمر فراموش نکنی». این بدتر از کشتن است.
بعد، دوباره بازجویی کردند. ۲ سرباز زن و مرد از ما پرسیدند: «آیا بیمار هستید ؟». من پاسخ دادم: «نه، فقط نمی توانم نفس بکشم، همه جایم شکسته و از دست هایم خون می آید». آنها به من داروهایی دادند اما من نمی خواستم از آنها استفاده کنم چون نمی دانستم که چیست. افراد دیگر آنها را گرفتند و ظاهرا باعث ایجاد توهم در آنها شده بود.
«به خود گفتم، این پایان کار است»
از من خواستند که کاغذی به زبان عبری را امضاء کنم. من بخاطر چشم بند نمی توانستم آن را بخوانم. از امضای آن خودداری کردم. آنها گفتند: «چاره ای نداری، باید فورا امضاء کنی». آنقدر کتکم زدند تا پذیرفتم. نمی دانم چه را امضاء کردم.
طی چند روز یا یک هفته – درست نمی دانم- ما را در بازداشتگاهی نگهداشتند که یک خانه ویلایی بود. چشم بندم را برداشتند و توانستم روز و مردم اطرافم را ببینم. دستبند را هم باز کردند و دیدم که مچ دست هایم چنان بی حس شده که گویی قطع شده است. درمورد پاها هم به همین وضع بود.
بعد، چشم بند، دستبند و پابند زده شد و سوار اتوبوس شدیم. شاید حدود ۵۰ تن بودیم. گفته شد که به کرم شالوم برده می شویم که مدخل اسرائیل به غزه است. فکر کردم که می خواهند ما را اعدام کنند. به خود گفتم باشد، به پایان راه رسیدی. پس از شکنجه همیشه چنین است. آنها می خواهند شاهدها را از بین ببرند.
ولی آنها واقعا ما را به کرم شالوم بردند. در آنجا در همه جا سرباز و تانک دیده می شد. دست بند و پابندهایمان را باز کردند و گفتند: «برنگردید. مستقیم جلو بروید. نه به راست و نه به چپ». به خود گفتم که آنها از پشت به ما شلیک می کنند و از این که مانند مرغابی به ما تیراندازی و طبق معمول خود تفریح کنند واقعا ترسیده بودم.
انتقامجویی کورکورانه علیه فلسطینی ها
بین ۱.۵ تا ۲ ساعت راه رفتیم. در پایان چادرهای سازمان ملل متحد را دیدیم که در کنار کرم شالوم برپا شده بود. فهمیدیم که نجات یافته ایم. کارکنان سازمان ملل به ما گفتند به خانواده هایمان تلفن بزنیم اما اسرائیلی ها همه تلفن های همراه ما را مصادره کرده بودند. بسیاری در اطراف من شماره تلفن و محل سکونتشان را فراموش کرده بودند. دلیل این امر شکنجه ها و داروهایی بود که به آنها داده شد بود. اسرائیلی ها همه پول های ما را هم مصادره کرده بودند. آنها همه ۱۳ هزار شِکِل (۳۲۵۰ یورو)یی که من از کارکردن در اسرائیل به دست آورده بودم را گرفتند.
من خانواده ام را یافتم. در رفح ساکن بودند. از آن پس دیگر خود را یک انسان حس نمی کنم، بلکه حیوانی می بینم که از کشتارگاه نجات یافته است. دیگر نمی توانم بخوابم. پزشکان به من داروهای آرام بخش و خواب آور می دهند، اما هربار که چشم هایم را می بندم، آن صحنه های بازداشت، شکنجه و بخصوص تعرض های سربازان در موقعی که برهنه بودم را می بینم. من بارها از آنها خواستم که به جای این نوع تحقیر مرا بکشند. زندگی به این صورت غیرقابل تحمل است. به راستی می خواستم که اعدامم کنند و بجای تحمل آن عذاب ها فورا بمیرم. با رسیدن به چادرهای سازمان ملل متحد، با حدود ۵۰ تنی که با من بودند صحبت کردم. آنها، به خصوص زنان ، چیزهای وحشتناکی حکایت می کردند.
دریافتم که آنها نسبت به همه فلسطینی ها – اعم از زن و مرد- حس انتقامجویی کورکورانه دارند.
من ۳۴ سال دارم. ازدواج کرده ام، یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۶ ساله دارم. از دیدن آنها خوشحال شدم، اما در عین حال، رویای کارکردن، پس انداز پول، ساخت یک خانه و این که خانواده ام بتوانند زندگی بهتری داشته باشند همه از بین رفت. می دانم که اکنون، با همه آنچه که گذشته، دیگر برای کارکردن به اسرائیل نخواهم رفت. بنابراین دیگر کار نخواهم داشت. در غزه نمی دانم چه کار باید بکنم. خود را یک بار سنگین برای والدین بخصوص پدرم می بینم. اکنون هزینه غذای ما را او می پردازد. با وضعیت فعلی و جنگ، مواد غذایی یافت نمی شود و من هم پس اندازی ندارم. همه خرج شده و نمی دانم چه کنم.
تصمیم به حرف زدن گرفتم تا همه بدانند ما چه چیزهایی را تحمل می کنیم. ما هیچ ربطی با آنچه اتفاق افتاد نداشتیم. به عکس، با اسرائیلی ها کار می کردیم، دوستان اسرائیلی داشتیم و با کارفرما هم غذا شده بودیم. در جشن های مذهبی یهودی شرکت می کردیم. و ناگهان، برای همان اسرائیلی که مرا یک دوست می دانست، به یک حیوان که می توان شکنجه کرد و کشت تبدیل شدم.
۱- شهری در کرانه باختری، شمال غربی رام الله.