کودکان دست فروش بیش از سایر کودکان در معرض خشونت و تجاوزند

ایران و جهان
شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

 «مجید» دست فروش دیگری است. او بسته به فصل، جوراب، آدامس، باتری، اسباب بازی های کوچک و کالاهای دیگر می فروشد. او فقط برای کلاس اول به مدرسه رفته است.   پسرک ۱۰ ساله می نماید و زیبا است؛ با موهایی که حلقه های تاب دار و طلایی اش تا روی گردن تاب خورده اند. یک دسته بزرگ جوراب را در دست هایش گرفته است و هوار می کشد:«سه جفت جوراب مردانه بادوام ۱۰ هزار تومان.»

حتی وقتی نگهبان مجتمع تجاری «گلشهر» با هیکل نخراشیده اش او را می گیرد زیر مشت و لگد و بعد هم بلندش می کند و ۲۰ متر آن طرف تر پرت می کند رو به پیاده رو، باز هم به محض برخاستن، با آن که گوشه سمت راست صورتش کبود و خون آلود شده است، فریاد می زند: «سه جفت جوراب مردانه ۱۰ هزار تومان. بشتابید که تمام شد.»
و بین آمد و رفت آدم ها گم می شود.
«شهناز فصیحی» همان حوالی انتهای خیابان «درختی» یک کیوسک گل فروشی کوچک دارد. او مهندسی متالوژی خوانده اما بعد از سال ها بی کاری، به فکرش رسیده است که در معبر شلوغ و عمومی شهر، یک گل فروشی بنا کند.
او هر روز از پشت شیشه های کدر گل فروشی کوچکش و به فاصله یک عرض خیابان تا ورودی مجتمع تجاری گلشهر، شاهد کتک خوردن وحشیانه و حتی خشونت جنسی به کودکان دست فروش توسط ره گذرها، نگهبان مجتمع و ماموران شهرداری است که آن حوالی می چرخند.
به گفته او، مغازه دارهای آن پاساژ لوکس از موی دماغی که اجناس مشابه بفروشند، خوش شان نمی آید: «وقتی می گویم کتک می زنند، تصور یک چک یا یک توگوشی را بگذارید کنار. به نظرم هر کدام از این بچه ها را به طور کامل معاینه کنند، بی تردید چند استخوان شکسته یا مناطق آسیب دیده دارند. یک روز دیدم نگهبان مجتمع که چند بار به همین پسرک جوراب فروش تذکر داده و نتیجه نگرفته بود، از پشت صندلی چرمی خود بلند شد، پسرک را گرفت و دست هایش را دور گردن لاغر او حلقه کرد. پسرک داشت زیر دست نگهبان بال بال می زد و تا من به آن جا برسم، دیدم چشم های بچه از حدقه زده اند بیرون و سیاه شده است. به سختی بچه را از دست نگهبان بیرون کشیدم.»
به گفته خانم فصیحی، اسم پسرک «علی» است. هم پدرش در قید حیات است و هم مادرش. مادرش از سه سال پیش از پدرش جدا شده است و برای گذران زندگی، او را به یک باند تکدی گری اجاره می دهد.  چون پسرک چهره بسیار معصوم و زیبایی دارد، مادرش روزانه ۵۰ هزار تومان بابت اجاره علی از رییس باند حق الزحمه دریافت می کند. هزینه رفت و آمد هم با خودشان است. او را با یک وانت لکنته تا «حسن آباد» می برند و روز بعد جلوی مجتمع گلشهر پیاده اش می کنند: «یک روزی از دور دیدم دو مرد با تیپ و چهره خلاف کارها بچه را کشاندند توی خیابان پشتی مجتمع. یک ساعتی نبودش. دل شوره داشتم. وقتی برگشت، نزار، روی پله نشست. فهمیدم چه شده. با این که ساعت شلوغ کارم بود، در گل فروشی را بستم و راهی آن طرف خیابان شدم. او را کشاندم توی بستنی فروشی که در ضلع غربی مجتمع واقع شده و شروع کردم به سوال و جواب. درست فهمیده بودم، او را مورد تجاوز قرار داده بودند. شوربختی آن جا بود که علی به خاطرش نمی آمد که این چندمین بار بوده است. می گفت همیشه اتفاق می افتد. می گفت او را می کشانند توی ماشین هایشان یا خیابان های خلوت اطراف و درخواست می کنند آلت شان را بخورد. سعی کردم آموزشش بدهم که چه بیماری هایی در انتظار او است. گفتم هر بار که ترسید یا کسی چنین درخواستی از او کرد، به من اشاره کند. دیدم چه فایده دارد این توصیه؟ من که همیشه در معرض دیدش نیستم.»
«رضا عبدی»، فعال حقوق کودک و سردبیرسایت «الفبا» حجم فاجعه تجاوز و خشونت به کودکان کار را بزرگ می داند و به «ایران وایر» می گوید: «باید بدانیم مساله خشونت جنسی علیه كودكان كار بحرانی عميق و سریعا در حال گسترش است و قطعا با اقدامات صرفا تبلیغاتی و برگزاری نشست و صدور بیانیه نه کنترل شده است و نه کاهش خواهد یافت.»
او می گوید: «مسأله آزار جنسی کودکان کار هرچند کم تر رسانه‌ای می‌شود اما از نظر شیوه و گستردگی، دست‌کمی از آزار جنسی دانش‌آموزان در مدرسه ندارد و حتی به مراتب بیش تر است.»
او برای «ایران وایر» توضیح می دهد: «فعالان مدنی به‌خاطر دارند که وقتی نهاد‌های دولتی و شهرداری تهران درباره طرح موسوم به "سامان دهی کودکان کار و خیابان" مورد اعتراض و پرسش جدی قرار گرفتند، چه طور مسوولان و دست‌اندرکاران برای جا انداختن و توجیه این طرح، اقدام به طرح مسأله مراقبت از کودکان کار و حمایت از آن ها در برابر تجاوز و آزارهای جنسی کردند؛ مساله ای که در محاق ماند.» فعالان حقوق کودک معتقد بودند که حذف کودک از سطح خیابان بدون تلاش برای تغییر مناسبات اجتماعی و اقتصادی که به کار کودک دامن می زند مخرب و آسیب زننده تر است. اما دست اندرکاران طرح به حمایت از کودکان در برابر تجاوز و آزار جنسی اشاره می‌کردند، موضوعی که به گفته این فعال حقوق کودک هیچگاه انجام نشده است.
او اما فعالیت برخی سازمان های غیردولتی را در این مورد قابل تقدیر می داند: «برخی تشکل های غیردولتی بر رفع اين دغدغه حياتی متمرکز و با وجود همه معذوریت ها، با تمام توان مشغول كار و فعالیت هستند. من هم به عنوان یک فعال حقوق کودکان آرزومند به ثمر رسیدن تلاش های آن ها هستم.»
دیدن صحنه های خشونت آمیز علیه کودکان زیر پوست شهر یک اتفاق عادی است. شهناز فصیحی می گوید یک بار دیگر دیده که نگهبان پاساژِ روبه روی کیوسک گل فروشی او یک دخترک دست فروش را پرت کرده است بین دو لته در اتوماتیک پاساژ:«چون در با ورود و خروج آدم ها باز و بسته می شد، محکم به گیج گاه دخترک اصابت کرد. پاهایش سست شده بودند. نشست روی پله های بیرونی مجتمع و شروع کرد به استفراغ کردن.»
خانم گل فروش از فردای آن روز دخترک را دیگر آن جا ندیده است!
«فرهاد جلدانی»، نوجوان ۱۷ ساله مهاجری که بعد از مرگ پدرش روی مین های بازمانده از جنگ در یکی از روستاهای دهلران، به همراه مادرش به حومه کرج مهاجرت کرده و شغلش دست فروشی است، می گوید: «آن ها وحشیانه می زنند. به شکلی که خیال می کنی واقعا قصد کشتنت را دارند و امید نداری که زنده از زیر دست و پایشان بیرون بروی.»
ماموران شهرداری آخرین بار گاری فرهاد را که ۱۹۰ هزار تومان بابتش پول داده و برای فروش باقالی پخته هایش در زمستان و خاک شیر در تابستان از آن استفاده می کرده است، با خودشان برده اند. وقتی او را به شکل وحشیانه ای کتک می زده اند، مردم عبوری بی تفاوت می گذشته اند. فقط یک مرد از بین انبوه ره گذرها به ماموران معترض شده و از کتک خوردن فرهاد جلوگیری کرده است. آن ها در پاسخ به مرد معترض گفته اند که او دارد کار غیر قانونی می کند.
فرهاد می گوید در طول چهار سال گذشته بارها شده که او را دست مالی کرده یا حتی پیشنهادات مختلفی به وی داده اند. یکی دو بار هم سعی کرده اند او را به زور سوار ماشین کنند اما فرهاد به خاطر هشدارهای مادرش، همیشه مراقب بوده و آسیب جدی ندیده است: «من از ۱۲ سالگی دست فروشی می کنم. مادرم بر عکس همه زن های دیگر، همیشه در این مورد به من هشدار می دهد. او خجالت نمی کشد و راحت در این مورد با من حرف می زند. گاهی با خودم فکر می کردم چه طور خجالت نمی کشد با پسر نوجوانش در این مورد حرف بزند؟ اما بعدها فهمیدم مادرم دارد آموزش هایی را که پدرم می بایست انجام می داد و چون مرده است نمی تواند، به من یاد می دهد. همین هشدارهای مادرم مرا نجات داده اند. شاید اگر در این مورد آگاهی نداشتم، الان خیلی آسیب دیده بودم.»
«مجید» دست فروش دیگری است. او بسته به فصل، جوراب، آدامس، باتری، اسباب بازی های کوچک و کالاهای دیگر می فروشد. او فقط برای کلاس اول به مدرسه رفته است. مادرش هم همان حوالی است و لیف های دست باف می فروشد. مادرش جلوی همه ره گذرها را می گیرد و اصرار می کند که از مجید و خودش خرید کنند. آن ها چند اتوبوس عوض می کنند تا از «حسین آباد» خودشان را به «مهرشهر» برسانند. مادرش می گوید مجید ۱۳ ساله است. اما قواره پسرک به بچه های ۹ ساله می ماند.
مجید می گوید دلش می خواهد ماشین همه مغازه دارهای مجتمع گلشهر را آتش بزند. پدرش زمانی با گاری باربری می کرده و حالا از کار افتاده است.
او پسرکی نحیف و لاغر اندام اما انبانی از خشم و نفرت است؛ پسرکی که کودکی نکرده و از سر اجبار به دنیای بی رحم بزرگ سالان قدم گذاشته است. می گوید این که او را دست مالی کنند یا کلمات رکیک به وی بگویند، آن قدر عادی است که اگر یک روز چنین اتفاقی نیفتد، به نظرش آن روز عجیب می آید. اما خوش بختانه هرگز تجربه تجاوز نداشته است؛ شاید به این دلیل که مادرش همیشه همان حوالی است.
مجید روزی ۴۰  هزار تومان کار می کند و راضی است اما آزار و اذیت ماموران شهرداری و مغازه دارهای محله معضل اصلی او است. هر چه قدر که اوضاع اقتصادی بدتر می شود، مجید هم از سوی مغازه دارها مورد خشم بیش تری قرار می گیرد و یکی از عوامل کسادی رونق کارشان قلمداد می شود.
 او  یک ساعت انتهای روز هم به پارکینگ زیر طلافروشی ها می رود و با راهنمایی مشتری های پول دار برای پارک کردن یا بیرون آمدن از پارک، اندکی دست خوش می گیرد.
ورودی خیابان دو طرفه «بهارستان»- «جهانشهر» نیز جای دیگری است که دست فروشان کم سن و سال  در آن جا تجمع می کنند. یکی دو نفرشان به سبک و سیاق واکسی های قدیمی، با آویزان کردن یک جعبه حاوی واکس، کفش‌های ره گذران را واکس می زنند.
شهناز فصیحی به «ایران وایر» می گوید آن ها صبح به صبح از یک وانت در محل پیاده می شوند. از همان اول صبح هم صورتشان عمدا با واکس سیاه شده است. آن ها بخشی از یک سیستم درآمدزایی هستند که خودشان حتی به اندازه یک خوراک سیر از آن سیستم بهره نمی برند:«یکی از پسرهای واکسی برایم تعریف کرد که یک مردی توی پارکینک شهرداری به او پیشنهاد داده است یک بسته را زیر پیراهنش قایم کند و نبش خیابان درختی منتظر فرد تحویل گیرنده بایستد. پسرک که قبلا در فیلم ها از این قبیل چیزها دیده بوده، امتناع می کند و بسته را پرت می کند وسط پارکینگ و فرار می کند. اما مرد او را گیرمی اندازد و آن قدر کتکش می زند که یکی از دنده های سمت راستش می شکند و تا سه هفته توی خانه زمین گیر می شود.»
«حمیدرضا»، یک کودک ناشنوا و لال است که همراه زنی به نام «ثریا»، شب‌های تابستان و زمستان در بلوار «مولانا»، در «جهانشهر» کرج، روبه روی گل فروشی بزرگ شهر بساط پهن می کند.
ثریا پسرک را از پدر و مادرش که هر دو معتادند و در یک اتاق اجاره ای مشترک با چند معتاد دیگر زندگی می کنند، اجاره کرده است. آن ها همین یک بچه را دارند. ثریا می گوید در واقع با کشاندن بچه از آن اتاق پر از دود و دم و کثافت به خیابان، در حق او لطف می کند.
آن ها گل، دستمال کاغذی و فال حافظ می فروشند و وانمود می کنند که مادر و پسرند. ثریا گاهی برای فروش بیش تر، پسرک را وادار می کند که روی یک تکه مقوا و بغل دست او بخوابد. شب که می شود، پسرک را با مبلغ مورد توافق و چند لقمه خوراکی که ره گذرها داده اند، راهی خانه شان می کند.
ثریا مطمئن نیست که حمیدرضا تا به حال مورد خشونت جنسی قرار گرفته است یا خیر. می گوید همیشه همراه با پسرک نیست و نمی تواند در برابر این گونه آسیب ها از او مراقبت کند. پدر و مادر پسرک هم هرگز از او درخواست نکرده اند که از او در قبال خشونت های جنسی مراقبت کند. ثریا گاهی ساعت های متوالی پسرک را گوشه خیابان رها می کند تا برای  انجام کارهای روزانه اش به محل های دیگری برود و این غیبت ممکن است تا پاسی از شب طول بکشد.
کودکان دست فروش شب ها با همه زخم هایی که دیده اند، به بیغوله ها و خرابه هایشان برمی گردند و صبح فردا به سمت مناطق مرفه و بی درد هجوم می آورند تا لقمه نانی برای والدین ناتوان یا معتادشان کاسبی کنند.