"نادر احسنی از فعالین دانشجویی سابق و عضو دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب، در محکومیت طراحی سوخته جمهوری اسلامی و پخش اعترافات اجباری - از دوران از شکنجه و زندان می گوید."
پخش مستندی به نام طراحی سوخته از سوی جمهوری اسلامی آن هم در شرایطی که طبقه کارگر ایران در پی دستیابی به ابتدایی ترین حقوق انسانی خود می باشد، مسئولیتی را متوجه انسان می کند تا با نگارش مختصر آنچه بر فعالان کارگری و دانشجویی ایران در این سال ها در قالب زندان، شکنجه و
اعترافات اجباری گذشته است؛ در خنثی سازی چنین طرح های سوخته ای گامی هر چند کوتاه بردارد. در این نوشته به دلیل مسائل امنیتی از ذکر نام همه افراد و پرداختن به جزئیات خودداری شده است.
زندگی آدمی صفحه ای است بی نقش و نگار که گذشت زمان با خطوطی به رنگ خاطره آن را می آراید. خاطراتی تلخ و شیرین که یادآوری وبازگویی آن چنانچه برخاسته از تلخی آن باشد، با درد و اندوهی همراه می شود که همچون خوره جسم و جان او را فرامی گیرد چه رسد بدانجا که قلمی به دست گرفته و تصویری از گذشته را به رشته تحریر در آورد. آنچه در این سطور آمده است، گوشه ای است از خاطره ای جمعی که در آغاز جوانی در میانه ی دهه ی 80 هر کدام از ما جویندگان سوسیالیسم در ایران به گونه ای آن را تجربه کردیم و مسیری دیگر بر زندگیمان گشود.
کودکیمان را دهه ی شصت رقم زده بود، دهه ای که جز جنگ و تسویه حساب های گسترده و خونین چیزی برای گفتن نداشت، و آغاز جوانیمان را دهه ی هشتاد خورشیدی. سلطه ی بی عدالتی، فقرو فقدان آزادی بر فضای جامعه کافی بود تا ذهن هر کداممان را به گونه ای به خود مشغول دارد و آرمانی را به ما نوید دهد، آرمانی بر بنیان برابری و آزادی انسان ها.
قدم زدن در کوچه پس کوچه های شهر و نظاره ی آنچه بر جامعه می گذرد و در پی اش خوانش کتاب های جلد سفید تا پاسی از شب گذشته، کافی بود تا ایمان بیاوریم به راهی دیگر، راه انقلاب و دگرگونی. قدم زدن هایی که تو را در گوشه ای از خیابان ولی عصر متوجه دخترکی خردسال می کند که در گرمای خردادماه با لباسی کرکی به تن، ایستاده با کتابی در دست و وزنه ای در مقابل، نقش نان آور خانواده را بازی می کند. قدم زدن هایی که تو را به جنوب شهر می کشاند و دختری گل فروش را می بینی که به کرایه رفته و برایت از اشتیاقش برای رفتن به مدرسه می گوید. چگونه می توانستیم به این انسان ها خیانت کنیم و راهی دیگر جز سوسیالیسم را برگزینیم. ما عاشق بودیم وآنگونه که شاندورپتوفی شاعر انقلابی مجارمی گوید عشق و آزادی هر دو را می خواستیم. اگر چه آدم هایی بودیم با گرایش های مختلف مارکسیسم، به گونه ای هدفی مشترک را دنبال می کردیم. هدفی به رنگ لغو حجاب اجباری زنان، لغو کار کودک، آزادی تشکل های مستقل کارگری و مخالفت با جنگ و این همه خود کافی بود تا کانونی باشد که در راهش دست به اقدامی مشترک بزنیم.
کوهنوردی از ورزش های مورد علاقه مان بود و خود فرصتی بود تا بیشتر با افکار و اندیشه های یکدیگر که دانشجویانی بودیم از دانشگاه ها و شهرهای مختلف آشنا شویم. در یکی از همین کوهنوردی ها بود که با بهروز کریمی زاده آشنا شدم و او را انسانی یافتم صمیمی، منطقی، آشنا به اندیشه های مارکسیستی و توانا در سخنرانی. او و دوستانش نشریه ای را در دانشگاه تهران منتشر می کردند به نام خاک. نشریه ای که به حق نقشی تاثیرگذار در گسترش تفکر انتقادی در دانشگاه تهران داشت.
از دانشجویان دانشگاه مازندران بودم و با تنی چند از دوستانم که مارکسیست بودیم توانستیم فعالیت های مشترکی همچون برگزاری روز دانشجو در سال 85 در دانشگاه بابلسر را سازماندهی کنیم. دغدغه های مشترکی داشتیم و مرزهای شهری نمی توانست مانع از پیگیری خواست هایمان باشد. پس راهی تهران شدیم تا در مراسم روز دانشجو در دانشگاه تهران نیز شرکت کنیم. شب را در خانه ای سپری کردیم که بهروز در آن زندگی می کرد. او را مریض حال یافتیم و با وجود تهدیدهای انجام شده از سوی دفترپیگیری وزارت اطلاعات مبنی بر عدم شرکت و سخنرانی در روز دانشجو، سخنرانی کوتاهی را در دانشگاه تهران انجام داد. این ها همه از باورمان به سوسیالیسم بر می خاست و امید به دنیایی بهتر.
باور داشتیم به سوسیالیسم و در همسویی و همصدایی با جنبش کارگری گام بر می داشتیم. شرکت در مراسم ها و گل گشت های کارگری و بعضا جلسات کارگری را بخشی از وظایف خود می دانستیم. روز جهانی کارگر در سال 86 در ورزشگاه امجدیه برگزار شد. مراسمی که در انتها به خشونت و درگیری جزیی از سوی نهادهای امنیتی انجامید. به همراه بهروز و تنی چند از رفقا در مسیر بازگشت به دانشگاه تهران قدم می زدیم که دو تن از کارگران سراسیمه خود را به بهروز رسانیده و دستگیری برخی از کارگران را گزارش داده و از بهروز درخواست کمک داشتند. خطر دستگیری ما نیز وجود داشت. با این همه، بهروز بنا بر تعهدی که برای خود قائل بود به دنبال آنها روانه شد تا شاید کمک حالی باشد در آن شرایط.
و بودند انسان هایی شریف که زندگی و انرژی خود را مختص کودکان کار نموده و مکان هایی را فراهم کرده بودند همچون جمعیت تلاش برای جهان شایسته کودکان که من و تنی چند از رفقا می توانستیم روزهایی از هفته را در آنجا به آموزش کودکان کار اختصاص دهیم و این خود تجربه ای شد تا بعدها آخرهفته مان را به آموزش کودکان و زنان کوره پزخانه های جنوب تهران اختصاص دهیم.
دانشجو بودیم و به صرف دانشجو بودن و درس خواندن خود را دانشجو نمی دانستیم بلکه برای خود مسئولیتی اجتماعی قائل بودیم و نسبت به مشکلات اقتصادی و اجتماعی موجود حساس. شاید افراد زیادی 16 آذرماه را روز دانشجومی خواستند اما زمانه ی ما این نیاز را داشت که در جمهوری اسلامی روزی دیگر به نام روز دانشجو شکل بگیرد که رژیم توان سوء استفاده از آن را نداشته باشد و صدایی مستقل باشد در برابر چند صدایی های وابسته به حاکمیت. کانون نویسندگان ایران 13 آذرماه را روز آزادی بیان و اندیشه خوانده بود و چه روزی بهتر از این می توانست بازتاب دهنده ی صدای مستقل ما باشد. ما دانشجویان چپ با گرایش های فکری مختلف در سال 86 تا حدودی در برگزاری 13 آذرماه به عنوان روز دانشجو هم نظر بودیم. این حرکت برای نهادهای امنیتی ایران قابل تحمل نبود و از صبحگاه 11 آذرماه اقدام به دستگیری ما نمودند. من را از صف نانوایی خارج کرده به اتهام واهی حمل مواد مخدر در یک وانت انداخته و به دفتر پیگیری منتقل کردند و از آنجا پس از اندکی بازجویی به همراه یکی از دانشجویان چپ دانشگاه صنعتی شریف به اوین فرستادند. زندان و شکنجه بخش های جدایی ناپذیر از سرنوشت فعالیت سیاسی در ایران می باشد و آدمی با اندیشه های مارکسیستی با آگاهی کامل بدان در این مسیر گام بر می دارد.
سرنوشتی که با چشم بندی در مقابل بند 209 انتظارت را می کشد. صدای بلند نوحه و عزاداری طبقه ی دوم بند 209 را فرا گرفته است. عصر همان روز بازجویی ها آغاز می شود. شکنجه ها، آزارها و توهین ها در روز 13 آذر به اوج خود می رسد. شکنجه ها و بازجویی ها تا پاسی از شب گذشته ادامه دارد و به تو آب قند می خورانند که بیهوش نشوی. شنیدن صدای گریه و فریاد دخترها و پسرها از دیگر اتاق های بازجویی تلخی اش را همیشه با تو به همراه دارد. خود را با چشم بند در میان آدم هایی می یابی که به هیچ چیز پایبند نبوده و برخی از افتخاراتشان در بازجویی سخن می گویند و الگوی خود را تهرانی شکنجه گر معروف ساواک می دانند. برایشان از تقی شهرام و فرار از زندان ساری گفته اند و بیم خود را از تکرار ماجرا برایت بازگو می کنند.
نبردی نابرابر که با وجود همه ی فشارها و آزارها در آخر، با برگزارشدن روز دانشجودر 13 آذر ماه، خود را پیروز آن میدان می بینی و این احساس خوب را در آن شرایط مدیون رفقایی هستی که در بیرون از زندان، این مسئولیت را برای خود قائل شده اند که این مراسم برگزار شود. شکنجه های جسمی و روحی از هر سو باریدن می گیرد. صحبت های یکی از بازجوها را فراموش نمی کنی که می گوید شما را زیر شکنجه کشته و در همین چاله های اوین دفن می کنیم. پاهای یکی از بازجوها را از زیر چشم بند می بینی که به رقص در آمده است و سیگارش را به دهان و بینی ات نزدیک می کند و از براحتی نفس کشیدنت در آن شرایط جلوگیری می کند و کلمات تولد، تولد، تولدت مبارک را تکرار می کند. یکی بر روی پاهایت می پرد و دیگری ضرباتی بر سینه ات وارد می کند که نفس در سینه ات حبس می شود. دیگری از اسلام و جنگ سخن می گوید و تف بر چهره ات می اندازد چرا که برای تو مردم از اسلام مهم تر هستند و از تجاوز و هم خوابه شدن با اعضای خانواده ات سخن می گوید. به خاطر هر سوال و عدم پاسخ به آن کشیده های پی در پی وارد می شود. و تنها با گذشت چند هفته از بازجویی ها می توانی چشمان خود را کامل بازکنی.
هوای درون سلول سرد است و درد کمر ناشی از گذاشتن صندلی بر پشتت و نشستن بازجویی برآن تو را نیمه های شب از خواب بیدار می کند. جز کتاب های مذهبی چیزی درون سلول ات یافت نمی شود. نزدیک به دو هفته از بازجویی ها گذشته، وقتی در یکی از بازجویی ها حالت به هم می خورد و تو را به بهداری بند منتقل می کنند، متوجه می شوی که بازجوها وارد راهرو شده اند و می گویند که بهروز را آورده اند و این تصور در تو ایجاد می شود که رفیق ات را تازه دستگیر کرده اند. بعدها می فهمی بهروز نیز همزمان با تو و تنی چند از رفقا دستگیر شده است و او را که اقدام به خودکشی ناموفق نموده است از بیمارستان به بند بازگردانده اند. نیمه شب صدایی ضبط شده از جیغ و فریاد انسان فضای راهرویی که سلول ات در آن قرار دارد را پر می کند. صدا شبیه صدای بهروز است و آن شب از تلخ ترین شب های تو است و تا ساعت ها توان خوابیدن نداری. از همان آغاز دستگیری فشاری مبنی بر مصاحبه های تلویزیونی و انکار اندیشه هایی که بدان ها باور داری وجود دارد ودرون برخی از اتاق های بازجویی دوربین هایی نصب شده وکلیه حرکات و گفتگوها ضبط می شود. به زودی با سناریوهای خودساخته وزارت اطلاعات در پرونده سازی برای فعالان سیاسی بازمانده دهه ی شصت که برخی آزاد و برخی محبوس اند، آشنا می شوی. هر گونه تزلزلی در این خصوص می تواند به هزینه ی سنگین عذاب وجدان تا آخرعمر بینجامد و تو به دلیل عدم همکاری با بازجوها همچنان در سلول انفرادی می مانی. و این گونه، زندان پاسخی است که به خواست های تو داده می شود آن زمان که نابودی فقر و استثمار را فریاد می زنی.
بهروز را پس از گذشت نزدیک به دو ماه از بازجویی و سلولهای انفرادی در مسیر انتقال به سالن ملاقات اوین دیده و همدیگر را در آغوش گرفتیم. حرکتی که از دید سربازجو پوشیده نماند و از ناراحتی خود در عدم اجرای حکم تعزیر برای من سخن می گفت. وقتی خبر آزادی بهروز را شنیدم با تنی چند از رفقا به دیدارش رفتیم. از مشکلاتی که در جریان بازجویی برای شنوایی اش ایجاد شده بود صحبت کرد و این آخرین دیدار ما بود.
یافتن انسان هایی که در همه ی زمینه ها همانند یکدیگر فکر کنند کار دشواری است. مسلما ما نیز نسبت به تمامی مقولات مارکسیستی هم سو نبودیم. اما این باعث نمی شد که من و دیگر رفقا توانایی های بهروز را نادیده بگیریم. توانایی هایی که برای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی قابل چشم پوشی نبوده است. از این رو پس از گذشت سال ها از آن اعترافات اجباری، سعی دارد که با پخش طراحی سوخته بخشی از پتانسیل های رهبری نسل جوان سوسیالیسم و کارگری را خفه کند.
مواجهه انسان ها با پدیده شکنجه و زندان متفاوت است و همه ی انسان از شرایط یکسانی برخوردار نیستند. دستگیرهای بعدی به من آموخت که تصویری از انسان ها قبل از شکنجه و شکسته شدن در ذهنم داشته باشم. برای من بهروز همان بهروزی است که در کوهنوردی اسفند ماه در آن هوای سرد ارتفاعات گرگان می خواهد کیسه خوابش را در اختیار من قرار دهد و فردای بازگشت به تهران در مراسم نوروز خاوران شرکت می کند و پر شور از اعتقاداتش به سوسیالیسم سخن می گوید.
#نادر_احسنی #من_هم_شکنجه_شدم بهمن ماه 1397