لوموند: عمارت مخروبه اربابی با نمای مقوایی سرمایه داری

مقالات
شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

امسال شماری از شهروندان آمریکای لاتین پای صندوق رأی می روند. برخی برای دادن رأی به روسای جمهوری، مانند پرو یا شیلی، و برخی دیگر برای تجدید انتخاب نمایندگان مجلس قانونگذاری، مانند مکزیک و آرژانتین. با این حال، پس از پیشرفت های سال های دهه ٢٠٠٠، برخی از کشورها ناظر سخت شدن نگران کننده شرایط دموکراتیک هستند. آیا مردم این شبه قاره محکوم به حرکت قهقرایی به اقتدارگرایی هستند؟

نویسنده Renaud LAMBERT برگردان شهباز نخعي 

در سال ٢٠١٠، آلن روکیه، یکی از بهترین کارشناسان آمریکای لاتین در فرانسه، کتابی که درمورد این منطقه نوشته بود را چنین به پایان می برد: «پس از دهه ها بی ثباتی و دیکتاتوری، به نظر می آید که دموکراسی در همه جا ریشه دوانده است». این سفیر پیشین فرانسه در برازیلیا، با دیدن به قدرت رسیدن خانم میشل باشله در شیلی (٢٠٠٦)، آقای اوو مورالس در بولیوی (٢٠٠٦) و آقای لوییز ایناسیو «لولا» داسیلوا در برزیل (٢٠٠٣) با شادمانی می نوشت: «اکنون یک زن، یک بومی و یک کارگر می توانند با کسب رأی مردم به عالی ترین مقامات کشورها برسند (١)».

١٠ سال بعد، این وضع تغییر یافته است. «بومی» به وسیله یک کودتا سرنگون شده (٢)، «کارگر» مورد تعقیب و آزار دستگاه قضایی گوش به فرمانی – که محافظه کاران از آن استفاده ابزاری می کنند- قرارگرفته، و اگرچه خانم باشله توانسته دوره ریاست جمهوری خود را به پایان برساند، اما خانم دیلما روسف، که در سال ٢٠١١ به ریاست جمهوری برزیل انتخاب شده بود، درپی یک فرآیند قانونگذاری بی پایه قضایی (٤) خلع شده است. چند سال پیش، می شد همراه با روکیه ابراز خشنودی کرد که در سال ٢٠٠٣، برای نخستین بار از ٤٣ سال پیش، یک رئیس جمهوری انتخاب شده با رأی آزاد مردم، جانشین رئیس جمهوری دیگری که به همین صورت انتخاب شده بود شده است. در ونزوئلا هوگو چاوز (٢٠١٣- ١٩٩٩) میزان مشارکت مردم در حیات سیاسی را گسترش داده و اقتصاددان پیشین اکوآدوری، رافائل کورّرا (٢٠١٧- ٢٠٠٧) هم به آرامی دومین دوره ریاست جمهوری خود را به پایان رسانده، درحالی که، در طول یک دهه پیش از آن، هیچ یک از ٧ سلف او نتوانسته بود دوره ریاست جمهوری خود را به پایان برساند.

سلسله مراتبی تغییرناپذیر

اکنون وضعیت کمتر شادی بخش است. آقای خاییر بولسونارو، نظامی پیشینی که به ریاست جمهوری برزیل رسیده، حسرت دوران دیکتاتوری (١٩٨٤- ١٩٦٤) را می خورد و پسرش ادواردو، که به او نزدیک است، موضوع ضرورت برقراری یک دیکتاتوری جدید «درصورت رادیکال شدن چپ» را مطرح می کند. در ژانویه ٢٠١٩، آقای خوآن گوآیدو، یک نماینده منتخب لیبرال نوی منطقه دوم، خود را رئیس جمهوری ونزوئلا خواند و مورد حمایت ایالات متحده و اتحادیه اروپا قرارگرفت. لنین مورنو، رئیس پیشین حکومت اکوآدور هم به نوبه خود کوشید، با استفاده ابزاری از دستگاه قضایی، سد راه نامزدی برخی از رقبای خود در انتخابات ریاست جمهوری فوریه ٢٠٢١ شود (٦).

آیا دموکراسی آمریکای لاتین «در همه جا ریشه دوانده»؟ یا به عکس، دوره جدیدی از بی ثباتی و حتی انحراف اقتدارگرایانه شروع شده است. این وضعیت ناهنجار را چگونه می توان توضیح داد؟ شاید این توضیح را دقیقا بتوان در پیشرفت های به دست آمده پیشین یافت. مانند «ایکار» [شخصیت اسطوره ای یونان باستان که قربانی خودستایی و ساده لوحی خود می شود. م]، که با هر بالی که به سوی خورشید می زند، سقوط خود را تدارک می بیند، به نظر می آید که دموکرات های آمریکای لاتین هم درواقع محکوم به ایجاد شرایطی هستند که به همان نسبتی که به سوی هدف های خود پیش می روند، شرایط شکست خود را نیز تدارک می بینند.

این امر هرقدر هم که برای منطقه ای که نظامیانی با عینک سیاه بخش تفکیک ناپذیر آن هستند، متناقض به نظر برسد، اصل مبنایی دموکراسی جمهوری های آمریکای لاتین است. آنها هنگامی که در طول قرن نوزدهم لوای استقلال نخبگان سفید «کرئول»عصر روشنگری را برافراشته بودند، اگر سلاح به دست گرفتند، این کار به نام حاکمیت مردم انجام شد. سیمون بولیوار «آزادی بخش» می نویسد: «در نظام مستقر اسپانیایی، آمریکای لاتینی ها جایی جز رعیت، و در بالاترین حد، مصرف کننده ندارند (...)، ما هرگز نه نایب السلطنه بوده ایم، نه فرماندار (...)و به ندرت روحانی بلندپایه و اسقف. هرگز دیپلومات نبوده ایم. همواره سرباز و در جایگاه زیردست بوده ایم (...) ما هیچ وقت نه قاضی بوده ایم و نه مسئول مالی (٧)». با این حال، روکیه تأکید می کند که: «کسانی که قیام کرده اند، نه استعمار شدگان یا بومی ها و دورگه ها، بلکه اقلیتی از سفیدپوست های دارای خاستگاه اشرافی و اصالت اروپایی بودند». دلیل این که اینها خواهان برابری شدند بیش از هرچیز این بود که خود را از چنگ قدرت پایتخت های خارجی ای که با وجود داشتن ثروت آنها را از قدرت محروم می کردند برهانند. این نخبگان، به رغم قوانین اساسی دموکراتیکی که به تصویب رساندند، از امتیازات خود چشم نپوشیدند. بنابراین حق رأی مختص «توانمندان» بود. استبان اچه واریا، نویسنده آرژانتینی (١٨٥١- ١٨٠٥) می نویسد: «تنها خرد جمعی حاکم است و نه اراده جمعی. از این نظر است که تنها جلوه حاکمیت مردم در خرد جمعی آنان است و برای تحقق آن بخش خردمند و معقول جامعه فراخوانده می شود. دموکراسی نه استبداد توده ها است و نه استبداد اکثریت، بلکه نظام حاکمیت خرد است (٨)». و روکیه نتیجه گیری می کند که: «برای نخبگان لیبرال آمریکای جنوبی، با توجه به موقعیت جامعه، دموکراسی هم ناممکن و هم بدون جایگزین است» زیرا استقلال را توجیه می کند. دستی که شناسنامه شهروند آمریکای لاتین را می نویسد، همان دستی است که مجازات او را تعیین می کند.

به این ترتیب، رقابتی جریان دارد که به طور مداوم ضرباهنگ زندگی سیاسی شبه قاره را تعیین می کند. از یک سو، هواداران تطبیق دادن حاکمیت مردم با واقعیت سلسله مراتبی که به همان اندازه که طبیعی داوری می شود، تغییرناپذیرهم هست. خلاصه، یک دموکراسی بدون برابری، یا با استفاده از تعبیر روکیه «بدون شهروند». از سوی دیگر، اردوگاهی که می کوشد نظم مستقر را تغییرداده و به واقعیت مشخص اصول مندرج در قوانین اساسی تحقق بخشد.

این ساختار فضای سیاسی، در چهارچوبی خاص در نظام اقتصاد جهانی عمل می کند. به خلاف مستعمرات شمالی آمریکا، که چنان که آندره گوندر فرانک (٩) اقتصاددان توضیح می دهد «فاقد شرایط زمین شناسی و اقلیمی و نیز مردم بومی لازم برای استقرار اقتصادهای صادراتی هستند»، آمریکای جنوبی به اروپا مواد اولیه لازم برای انجام انقلاب صنعتی را داده و کالاهای ساخته شده آن را مصرف می کند. متنفذان سفیدپوست «کرئول» نمی خواهند که استقلال، آنها را از ثروت و رفاهشان محروم کند. قدرت و ثروت این متنفذان است که باد در بادبان کشتی هایی که بین دوسوی اقیانوس اطلس تردد می کنند می اندازد و مبادله آزاد محصول آن است. در چنین شرایطی، چنان که لویی ویتال، روشنفکر شیلیایی می گوید: «انتقال قدرت موجب ایجاد تغییر در جامعه نمی شود. درحالی که در اروپا لیبرالیسم در خدمت طبقه مرفه صنعتی دربرابر نفوذ زمین داران بوده، در اینجا توسط همان مالکان علیه انحصار اسپانیایی عمل کرده است. در آنجا در خدمت حمایت از صنعت و در اینجا در خدمت مبادله آزاد (١٠)».

جسارت سالوادور آلنده

بنابراین، «استقلال» آمریکای لاتین به پویایی اقتصادی می افزاید که سبب وابستگی آن می شود. چارلز کانینگ، ویکنت انگلیسی در مکاتبه ١٧ دسامبر ١٨٢٤ خود نوشت: «آمریکای اسپانیایی آزاد است و اگر ما در آنجا خوب رفتار کنیم، انگلیسی است». او اشتباه نمی کرد. آمریکای لاتین به این ترتیب در دام اقتصاد توسعه نیافتگی یعنی تمرکز ثروت، ضعف بازار داخلی و دستگاه صنعتی کم رمق گرفتار شد. این قیدی است که هنوز از آن رها نشده، اگرچه آغاز قرن بیستم حاکی از کوشش هایی در زمینه این رهایی بود.

درحالی که جنگ جهانی اول و پس از آن بحران سال ١٩٢٩، موجد تغییری در ساختار جریان بازرگانی بین المللی بود، غالب کشورها به گزینه مرحله ای موسوم به «جایگزینی واردات» روآوردند که هدف آن تقویت صنعت داخلی بود. این درحالی بود که، مشخصه این روند، تحقق فوری دو الزام بود. نخست این که ساختار اجتماعی تغییر نیابد. اما، بدون بازتوزیع ثروت، بازار داخلی قادر به ساخت محصولاتی که تولید را رشد دهد نبود. تولید فقط بر کالاهای مصرفی خانگی خاص دارندگان درآمدهای بالا، مانند لباس، کفش، لوازم ابتدایی الکترونیکی و... متکی بود. عبور از این مشکل مستلزم ایجاد نوعی از صنعتی سازی بود که حکومت – و نه تقاضای مصرف کنندگان- کالاهای اصلی ای که می باید تولید می شد را تعیین می کرد. این درحالی بود که الزام دوم ایجاب می کرد که توسعه صنعتی با تخطی از منطق بازار انجام نگیرد. کشورهای آمریکای لاتین که نمی توانستند به سطحی کافی از توسعه برای تولید تجهیزات خود برسند، ناگزیر آنها را وارد می کردند. گوندر فرانک نتیجه گیری می کند که: «آنها نوعی از واردات را جایگزین نوعی دیگر کردند». در برنامه مکاتباتی ای که در سال ١٩٦٤ خطاب به «آمریکائیان شمالی» عرضه شد، کارلوس فوئنتس موضوع را چنین خلاصه می کند: «این سرمایه داری ساده لوحانه و لیبرال (...) خود را بر ساختارهای فئودال تحمیل کرد بدون آن که آنها را ازبین ببرد. این سرمایه داری، انبوه بزرگ کشاورزان و کارگران را به حال خود رها کرده و پیشرفت را خاص یک اقلیت شهری نموده است (...) آمریکای لاتین این چنین است: یک عمارت اربابی درحال ویرانی با نمایی مقوایی از سرمایه داری (١١)».

یک عمارت اربابی، اقتصادی که مبادله آزاد آن را محکوم به توسعه نیافتگی کرده و نزدیکی ناراحت کننده با ایالات متحده ای که آمریکای لاتین را «حیاط خلوت» خود می داند... هیچ چیز نشان دهنده این نیست که راه آزادی از میان گلزار می گذرد. روشنفکرانی که در اینجا از آنها نقل قول شد – فرانک، فوئنتس، ویتال – از این امر بی خبر نبودند. جریان سیاسی ای که آنها نمایندگی می کردند، به زبان سال های دهه های ١٩٦٠ و ١٩٧٠ سخن می گفت. فوئنتس در نامه اش نوشته بود: «می دانید، با شکم های خالی، مغزهای خالی و خانه های خالی دموکراسی ممکن نیست. دموکراسی هدف نیست، یک نتیجه است». بنابراین، نابود باد «دموکراسی رسمی» غیرعملی طبقه مرفه که بر جوامع منطقه حاکم است و از پذیرش این که ابزاری برای ایجاد تغییر در دنیا باشد خودداری می کند. زنده باد «دموکراسی واقعی»، هدفی که روند رهایی رو به سوی آن دارد. و بدا به حال صندوق رأی زیرا تنها یک انقلاب امکان این را فراهم می کند که جمهوری های آمریکای لاتین به ایده آل هایی که دارند دست یابند. برای این کار باید بها پرداخت. فوئنتس با ریشخند می نویسد: «انقلاب، شما آسمان را گواه می گیرید ، همت می کنید و به خاطر خشونت ها و خونریزی ها گریه می کنید. آری، شوربختانه هرگز کسی نتوانسته به قشر رهبران یک کشور ارباب- رعیتی بباوراند که دوران حاکمیتشان به سر رسیده است».

قاطعیت این نویسندگان در حدی است که به سرنوشت محتوم خوآن دومینگو پرون در آرژانتین (١٩٥٥- ١٩٤٦)، گتولیو وارگاس (١٩٥٤- ١٩٥١) و خوائو گولارت (١٩٦٤- ١٩٦١) در برزیل یا خوآن بوش در جمهوری دومینیکن (١٩٦٣) اشاره کرده اند. این رهبران خواهان آن بودند که جایگاهی برای به حال خود رها شدگان تدارک دیده شود، بدون آن که سلسله مراتب اجتماعی تغییر یابد. روکیه این را چنین خلاصه می کند: «باید انقلاب کرد، پیش از آن که مردم انقلاب کنند». این خواست خیلی زیادی بود. همه این رهبران به دستاویز این که دموکراسی را تهدید می کردند، تنها به این دلیل ساده که نظم مستقر را زیر سئوال برده بودند، توسط نظامیان سرنگون شدند.

همین ادعا درمورد دفاع از حاکمیت مردم نیز توجیهی برای «عملکرد» نظامیان در طول سال های دهه های ١٩٧٠ و ١٩٨٠ بود. دریادار امیلیو ماسرا، عضو هیئت کودتایی که در سال ١٩٧٦ در بوئنوس آیرس قدرت را در دست گرفت، در یک سخنرانی به تاریخ ٢ نوامبر همان سال گفت: «همه کسانی که مانند ما به دموکراسی تکثرگرا باور دارند، به جنگ علیه تحسین کنندگان اقتدارگرایی می روند، جنگی برای آزادی و علیه استبداد». در قلب رودررویی شرق- غرب، ضدیت با کمونیسم تبدیل به ابزاری برای دفاع محافظه کارانه از امتیازات در این جنگ فراگیر شد: به گفته ماسرا یک «جنگ جهانی سوم» علیه «ماتریالیسم دیالکتیک و سندیکا گرایی ایده آلیستی». این امر همچنین موجب حمایت ارزشمند ایالات متحده از این کودتا شد.

با به قدرت رسیدن سالوادور آلنده در شیلی در سال ١٩٧١، این روند قطع شد. به نظر او، دو دموکراسی – رسمی و واقعی- می توانست با هم آشتی داده شده و فرآیند انتخابات درخدمت ایده آل او درآید. بلندپروازی او دامن زدن به اشتیاق در جناح چپی بود که از مبارزه مسلحانه چشم پوشیده ولی امید را ازدست نداده بود. همه نگاه ها، از جمله فرانسوآ میتران، رئیس جمهوری بعدی فرانسه، به سوی سانتیاگو دوخته شد. او با یا بدون باور، در سفری به آمریکای جنوبی دلایلی برای این مجذوبیت خود عنوان کرد: «شیلی ترکیبی جالب و اصیل است. در فرانسه، که کشور صنعتی پیشرفته در منطقه نفوذ غرب است، احتمال کمی وجود دارد که بتوان به عملی خشونت بار دست زد بدون آن که توسط نیروهای وابسته به طبقه بزرگ مرفه سرکوب شود. در عوض، جنبش مردمی می تواند به طور مشروع به دست یافتن به پیروزی از راه قانون فکر کند: این به لطف رأی گیری عمومی و فشار کارگران در بخش های دچار بحران است. باید به مردم نشان داد که این راه ممکن است». (لوموند، ١٤- ١٥ نوامبر ١٩٧١).

اما از دید طبقات مسلط، جسارت آلنده توجیهی برای زیرپا له کردن دموکراسی... به نام دموکراسی بود. ژنرال پینوشه، که در سال ١٩٧٣ آلنده را سرنگون کرد توضیح می داد: «به عنوان یک برداشت سیاسی، من همواره به دموکراسی احترام گذارده و آن را تحسین کرده ام. با این حال، به رغم همه خوبی های آن، درصورت عدم تطبیق مناسب، این برداشت در مقابله با کمونیسم کاملا ناتوان است (١٢)». علت های یکسان اثرات یکسانی ایجاد می کند. در سال ١٩٧١، تنها کلمبیا، ونزوئلا و کوستاریکا از دیکتاتوری در امان مانده بودند. از این میان، کلمبیا درگیر یک جنگ خونین داخلی بود و ونزوئلا، در نظام «توافق» پونتوفیخو به سر می برد که بر مبنای آن، دو تشکل اصلی سیاسی قدرت و امکانات را میان خود تقسیم می کردند.

نظریه پردازان انصراف

با این همه، در طول سال های دهه ١٩٨٠، نظام های اقتدارگرا یکی پس از دیگری سقوط کردند و راه را برای دوران «گذار» گشودند. ولی به گفته روکیه: «"دموکراسی های ایجاد شده" نظام هایی نمایندگی کننده مانند دیگر دموکراسی ها نبودند. آنها با وجود آزاد شدن از زندان استبداد، میراث دیکتاتورها بودند». در شیلی، قانون اساسی به جا مانده از عصر پینوشه – که اقتصاد را در جهت لیبرال نو و خصوصی سازی دانشگاه ها سوق می داد – پس از او نیز اعتبار خود را حفظ کرد و تنها در سال ٢٠٢٠ بود که درپی برگزاری یک همه پرسی لغو شد.

این گذار «توافقی» دموکراسی را تحت سرپرستی قرار دادزیرا نیروهای مسلح – که توافق شده بود هرگز مورد تعقیب قرار نمی گیرند-، در کمین مانده بودند. در سال های ١٩٨٧ و ١٩٨٨، آرژانتین شاهد ٣ قیام نظامی بود. در شیلی، رئیس پیشین فدراسیون جهانی جوانان کمونیست و مشاور رئیس جمهوری ریکاردو لاگوس (٢٠٠٦- ٢٠٠٠) آقای ارنستو اوتونه می گفت: «ما از خود پرسیده ایم: "هدف حداقلی ای که ما از این دوره ریاست جمهوری لاگوس انتظار داریم چیست؟" پاسخ سخت حد اقلی بود: "که او دوره ٦ ساله را سر کار بماند و با پای خود از مسند ریاست جمهوری کنار رود" (١٣)». چگونه؟ با طرح ریزی مبارزات سیاسی «در چهارچوبی که اتحاد اساسی شیلی را به مخاطره نیندازد و اداره دموکراتیک کشور را تضمین کند. دستیابی به این هدف مستلزم چشم پوشیدن از هر برنامه ای بود که بتواند موجد یک رویداد غم انگیز مانند کودتای سال ١٩٧٣ شود».

بهای این چشم پوشی آنقدر کم بود که نخبگان سیاسی و اقتصادی ای که آقای اوتونه و همکار نویسنده اش سرجیو مونیوس ریوروس (مشاور پیشین رئیس جمهوری میشل باشله) به آن تعلق دارند، در مورد درست بودن مبنای تغییرات انجام شده توسط دیکتاتورها به تفاهم رسیدند. این دو هوادار پیشین کمونیسم می نویسند: «ناگزیر، حتی به صورت غیرمستقیم، می باید سهمی که سیاست دیکتاتوری در ایجاد پویایی و رونق اقتصادی پس از سال های ١٩٧٣-١٩٧٠ داشته را می پذیرفتیم. حتی با آن که پذیرش آن دشوار بود، می باید قبول می شد که درمورد برخی از مسایل مربوط به عملکرد اقتصاد مدرن، استادان "از مرحله پرت بودند"».

در مورد جامعه روشنفکری ای که رادیکال ترین شخصیت های خود را در زیر گلوله های دیکتاتورها از دست داده یا به این نتیجه رسیده بود که واکنش نظامی ناشی از یک دوره بیخردی جمعی بوده نیز وضع به همین منوال بود. روسای جمهوری پیشین، پاتریسیو آیلوین (١٩٩٤- ١٩٩٠) و ریکاردو لاگوس (٢٠٠٦- ٢٠٠٠) در مراسم سی امین سالگرد مرگ آلنده اعلام کردند: «همه ما در قطع دموکراسی در شیلی سهمی از مسئولیت به عهده داریم». باوری که مونیوس ریوروس و اوتونه می کوشند آن را با پیوستن به اندیشه لطیف و پیشرو اندیشمند فرانسوی، لوران ژوفرن پنهان کنند. آنها از این اندیشمند نقل قول می کنند که: «انقلاب سوسیالیستی (...) افسانه ای خطرناک است که هنگامی که موفق می شود غول خفته اقتدارگرایی، و در صورت شکست تروریسم را بیدار می کند». به این ترتیب است که نظریه موسوم به «دو شیطان» شکل می گیرد که بر مبنای آن سرخ و قهوه ای به طور یکسان در اعمال دیکتاتورها مقصر هستند و اولی این اشتباه اساسی را مرتکب شده که دومی را بیدار کرده است. بنابراین، در دوران گذار باید به ویژه مرقب بود که «غول خفته رها و بیدار» نشود. برای انجام این کار می باید رضایت کسانی را جلب کرد که دیروز باعث و بانی تشدید نقص عملکردهایی بودند که موجب برافروختن آتش خشم مردم شد و ستون های اساسی آن نابرابری اجتماعی، به حاشیه راندن بخشی از مردم، تسلیم شدن به مبادلات آزاد و حکم های واشنگتن بود. خلاصه، دنیایی که همواره در فراهم کردن شرایط لازم برای استقرار دموکراسی واقعی کم می آورد. آقای آلبرتو فرناندز، در سخنرانی مراسم تحلیف ریاست جمهوری آرژانتین در ١٠ دسامبر٢٠١٩ گفت: «در کشور ما از هر دو کودک یکی در فقر به سر می برد. هنگامی که نان به قدر کافی نباشد، دموکراسی ممکن نخواهد بود».

بنابراین، کسانی که هنوز به حاکمیت مردم باوردارند، باید کارهای زیادی انجام دهند. با درک این که نهادهای ناشی از گذارهای «توافقی» هیچ جایی برای مطالبات مردم قایل نمی شوند و این که روند انتخابات غالبا به خیانت و توخالی بودن وعده ها منجر می شود، برخی به این نتیجه می رسند که بازی سیاست در جایی دیگر، در خیابان و به دور از کاخ ها، انجام می شود. آنها به نمونه تظاهرات بولیویایی ها تکیه می کنند که در آغاز سال های دهه ٢٠٠٠، پیروزی های مهمی علیه برنامه های خصوصی سازی آب و گاز به دست آورد. جان هالووی، به عنوان نمونه این راهبرد – درپیش گرفته شده توسط زاپاتیست های چیاپاس- در مکزیک را در اثر خود با عنوان «تغییر دنیا بدون تسخیر قدرت» توضیح می دهد که در سال ٢٠١٤ منتشر شده است (١٤).

از این برداشت که شامل واگذاری قدرت به محافظه کاران است نقدهایی شده است. برخی نیز آن را زنده شدن امیدی دیرین می دانند: این ایده که به رغم محدودیت ها، صندوق رأی امکان می دهد که آمریکای لاتین از وضعیت ارباب- رعیتی بیرون کشیده شود، با اعلام یکباره این که این کار کافی نخواهد بود رنگ می بازد، مانند «لولا» در سال ١٩٨٥ که گفت: «ما کوشش می کنیم قواعد بازی دموکراسی را رعایت کنیم. ما فکر می کنیم که مجلس نمایندگان، به خودی خود، نه یک هدف بلکه تنها یک وسیله است. ما سعی می کنیم تا حد امکان از این وسیله استفاده کنیم. درحالتی که ببینیم از راه مجلس و صندوق رأی به قدرت نمی رسیم، من مسئولیت گفتن این را به عهده می گیرم که طبقه کارگر بایددرپی یافتن راه های دیگری باشد (١٥)». یا باید در مواردی تسلیم شد و امتیازهای اصولی داد، چنان که همان «لولا» پس از دو دوره ریاست جمهوری می دهد: «اگر مسیح هم به برزیل می آمد، باید با یهودا متحد می شد (١٦)».

این چنین است که در بسیاری از کشورها، رهبران مصمم به «برقراری دموکراسی» درجریان یک «موج سرخ» که آمریکای لاتین را در می نوردد انتخاب می شوند: چاوز در ونزوئلا (١٩٩٨)، «لولا» در برزیل (٢٠٠٢)، نستور کرچنر در آرژانتین (٢٠٠٣)، مورالس در بولیوی (٢٠٠٥)، کورّرا در اکوآدور (٢٠٠٦)، خانم کریستینا فرناندز در آرژانتین (٢٠٠٧) و خانم روسف در برزیل (٢٠١٠).

این افراد که می خواهند مانند «ایکار» پرواز کنند – با موفقیتی کم و بیش- می کوشند جوامع خود را به ایده آل دموکراتیک نزدیک کنند: کاستن از نابرابری ها، تبدیل به حال خود رها شده ها به شهروند و ساخت حکومت هایی قادر به پاسخگویی به نیازهای مردم... پیشرفت های اجتماعی و اقتصادی به دست آمده در طول این دوره به حد وفور – از جمله در ستون های لوموند دیپلوماتیک- ثبت شده است. ناگهان، رأی دادن معنا می یابد. موسسه «اتینوبارومترو» در گزارش تحقیقی سالانه خود درمورد دموکراسی در آمریکای لاتین در سال ٢٠١٦ می نویسد: «از سال ٢٠٠٧، حمایت مردم از دموکراسی به طور مداوم افزایش یافت (...) این نخستین بار از آن زمان است که ما از شاخص رضایت از دموکراسی [در سال ١٩٩٥] متوجه می شویم که این افزایش ٤ سال پی درپی (١٧) ادامه داشته است».

اما دموکراسی هرچه بیشتر پیشرفت می کند، بیشتر هم در معرض تهدید قرار می گیرد زیرا نمی تواند از چنگ الزاماتی که تعمیقش ایجاب می کند بگریزد. واکنش نشان می دهد. کودتاهای نظامی، عزل و خلع های تقلب آمیز، کوشش ها برای سرنگون کردن و انسداد اقتصاد توسط کارفرمایان غالب کشورها را فرامی گیرد. از جمله برزیل، که «لولا» و خانم روسف به خاطر روحیه آشتی جوی خود شناخته شده بودند (١٨) و زمانی که سرانجام تناوبی به وجود می آید، محافظه کاران از دستیابی خود به قدرت برای اذیت کردن حریفان پیشین استفاده می کنند. به صورتی که رهبران مترقی – یا دارای خاستگاه در جنبش مترقی- که هنوز در سمت های خود بودند، مشروط به آن که با الزامات دموکراتیک فاصله بگیرند، در سمت های خود ابقا می شوند. در ٤ نوامبر ٢٠١٦، نیکولاس مادورو، رئیس جمهوری ونزوئلا درمورد حریفان خود گفت: «آنها هرگز پا به کاخ ریاست جمهوری میرا فلوس نخواهند گذارد. نه از راه کسب رأی و نه از راه گلوله (١٩)».

کودتا و خلع و عزل های تقلب آمیز

در سال ٢٠٠٢، چاوز رئیس جمهوری ونزوئلا با یک کودتای نظامی سرنگون شد. پدرو کارمونا، رهبر فدراسیون کارفرمایی که به طور خودخوانده خود را رئیس جمهوری می نامید، مجلس ملی و نهادهای قانونی را منحل و فرمانداران ایالت ها و شهرداران شهرها را خلع کرد اما یک بسیج مردمی این عملیات را باشکست روبرو نمود. در آن زمان، کسانی که در اطراف چاوز جمع شده بودند به او توصیه کردند که از موقعیت استفاده کند. به گفته یکی از آنها که اصلیت برزیلی دارد، به چاوز گفته شد: «اپوزیسیون نشان داده که به اراده مردم احترام نمی گذارد، اکنون زمان دلخواه برای تعلیق انتخابات است. به این ترتیب شما زمان لازم برای اجرای همه تغییرات ضروری جهت استقرار حاکمیت مردم در ونزوئلا را خواهید داشت». چاوز این فکر را رد کرد و کسانی که او را سرنگون کرده بودند را بخشید، با این امید که سرانجام قواعد بازی را بپذیرند. اما کودتاگران پیشین ترجیح دادند دسیسه چینی کنند و در عین نزدیک شدن به مردی که آنها را از زندانی شدن معاف کرده بود، به «انحراف اقتدارگرایانه» روآوردند. انحرافی که با شگردهای آنها انجام گرفت.

«ایکار» برمی خیزد، بعد تلوتلو می خورد و یک مسئله باقی می ماند: چگونه می توان با کسانی که دموکرات نیستند، دموکراسی ساخت ؟

١- Alain Rouquié, À l’ombre des dictatures. La démocratie en Amérique latine, Albin Michel, Paris, 2010, dont proviennent toutes les citations de cet auteur.

٢-مقاله «کودتائی بسیار آسان در بولیوی»، لوموند دیپلماتیک ، دسامبر ٢٠١٩ https://ir.mondediplo.com/2019/12/article3289.html

٣- Lire Perry Anderson, « Au Brésil, les arcanes d’un coup d’État judiciaire », Le Monde diplomatique, septembre 2019.

٤- Laurent Delcourt, « Printemps trompeur au Brésil », Le Monde diplomatique, mai 2016.

٥- Guilherme Mazui, « Eduardo Bolsonaro diz que, “se esquerda radicalizar”, resposta “pode ser via um novo AI-5” », Globo, Rio de Janeiro, 31 octobre 2019.

٦-مقاله « انتخابات ریاست جمهوری، سه پروژه برای اکوادور» لوموند دیپلماتیک فوریه٢٠٢١ https://ir.mondediplo.com/2021/02/article3678.html

٧- Simón Bolivar, « Lettre à un habitant de la Jamaïque », 6 septembre 1815.

٨- Estebán Echevarría, Dogma socialista y otras páginas políticas, Estrada, Buenos Aires, 1846, cité par Alain Rouquié, À l’ombre des dictatures, op. cit.

٩- Andre Gunder Frank, Lumpenbourgeoisie, Lumpendevelopment : Dependence, Class and Polit ics in Latin America, Monthly Review Press, New York, 1972, dont proviennent toutes les citations de cet auteur.

١٠- Luis Vitale, Interpretación Marxista de la Historia de Chile, Prensa Latinoamericana, Santiago du Chili, 1969, cité par Andre Gunder Frank, Lumpenbourgeoisie, Lumpendevelopment, op. cit.

١١- Carlos Fuentes, « L’Amérique latine : Quelques mots aux Américains du Nord… », dans Leo Huberman et Paul Sweezy (sous la dir. de), Où va l’Amérique latine ?, Maspero, Paris, 1964, d’où proviennent toutes les citations de cet auteur.

١٢- Augusto Pinochet, The Crucial Day, Editorial Renacimiento, Santiago du Chili, 1982.

١٣- Ernesto Ottone et Sergio Muñoz Riveros, Après la révolution. Rêver en gardant les pieds sur terre, L’Atalante, Nantes, 2008, d’où proviennent toutes les citations de ces auteurs.

١٤- John Holloway, Changer le monde sans prendre le pouvoir. Le sens de la révolution aujourd’hui, Syllepse, coll. « Utopie critique », Paris, 2008.

١٥- Cité par Christian Dutilleux dans Lula, Flammarion, Paris, 2005.

١٦- Democracia em Vertigem, documentaire de Petra Costa, Netflix, 2019.

١٧- « Informe 2010 », Corporación Latinobarómetro, www.latinobarometro.org

١٨-مقاله « بیلان اجتماعی لولا چیست ؟ »، لوموند دیپلماتیک سپتامبر٢٠١٠ https://ir.mondediplo.com/2010/09/article1601.html

١٩- « “Ni con balas ni con votos entran a Miraflores” », El Nacional, Caracas, 4 novembre 2016.